کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تیر
/tir/
معنی
۱. سلاحی به شکل میلهای باریک و راست که با کمان پرتاب میشود و در ورزش، شکار، و جنگ از آن استفاده میکنند.
۲. گلولهای که از دهانۀ توپ، تفنگ، تپانچه، و مانند آن پرتاب میشود.
۳. فراوردهای بلند و محکم از جنس چوب، آهن، و مانند آن که در ساختمانسازی به کار میرود.
۴. هر چیز بلند و محکم از جنس چوب، آهن، و مانند آن: تیر چراغبرق.
〈 تیر پرتابی: [قدیمی] نوعی تیر که برای تیراندازی به مسافت دور به کار میرفته.
〈 تیر کشیدن: (مصدر لازم)
۱. درد گرفتن عضوی از بدن به حالتی که انگار سوزن در آن فرومیکنند.
۲. [قدیمی] تیراندازی کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. گلوله
۲. پیکان، خدنگ، سهم، ناوک
۳. گلوله فشنگ
۴. عطارد
۵. چوب
۶. سرطان
۷. تاریک، تیره، سیاه، کمرنگ
۸. بهره، بخش، حصه، قسمت
۹. چوبدار بام، دیرک (چادر، کشتی)، شاهتیر، حمال
۱۰. مرد اول بازی
۱۱. چوبک، وردنه
فعل
بن گذشته: تیر کشید
بن حال: تیر کش
دیکشنری
round, arrow, bar, dart, gunshot, mast, post, shaft, shot, stake, stalk, stanchion, standard, timber, upright
-
جستوجوی دقیق
-
تیر
واژگان مترادف و متضاد
۱. گلوله ۲. پیکان، خدنگ، سهم، ناوک ۳. گلوله فشنگ ۴. عطارد ۵. چوب ۶. سرطان ۷. تاریک، تیره، سیاه، کمرنگ ۸. بهره، بخش، حصه، قسمت ۹. چوبدار بام، دیرک (چادر، کشتی)، شاهتیر، حمال ۱۰. مرد اول بازی ۱۱. چوبک، وردنه
-
تیر
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - چوب راست و باریک با نوکی آهنین و تیز که با کمان آن را پرتاب کنند. 2 - گلوله ای که از تفنگ ، توپ و مانند آن ها شلیک می شود. ؛ ~ کسی به سنگ خوردن کنایه از: ناکام شدن ، در نقشة خود شکست خوردن .
-
تیر
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - ماه چهارم از هر ماه شمسی . 2 - پاییز، خزان . 3 - نام روز سیزدهم از هر ماه خورشیدی .
-
تیر
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) سیارة عُطارد.
-
تیر
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) راست .
-
تیر
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) بخش ، بهره ، نصیب .
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِ) معروف است و به عربی سهم خوانند. (برهان ). تیر که ازکمان جهد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). تیر کمان .(فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ترجمه ٔ سهم ، و خدنگ و ناوک مترادف آن ، و این مجاز است و راست و راست رو کج گشاده ، سخت دلدوز، دیده دوز، جگردوز،...
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِخ ) از شهرهای قدیمی فینیقی . صور. رجوع به صور و قاموس الاعلام ترکی شود.
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِخ ) به رود دجله هم اطلاق شده و آن در اصل تیگر بوده که ایرانیها به مناسبت تندی به دجله می گفتند. در زبان فرنگی هم تیگر به دجله گویند از فارسی گرفته اند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). آقای پیرنیا آرد: کنت کورث نوشته در آسیا رودی نیست که به تندی دجله ب...
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِخ ) عطارد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از اوبهی ) (از ناظم الاطباء). نام ستاره ٔ عطارد است . او را دبیر فلک خوانند و گویند مربی علماء و مشایخ و قضات و ارباب قلم باشد. (برهان ). ستاره ای است که جایش ...
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (اِخ ) نام فرشته ای است که بر ستوران موکل است و تدبیر و مصالحی که در روز تیرماه تیر واقع شود به او تعلق دارد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء). به این معنی در اوستا «تیشتریه » ، در پهل...
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. (ع اِ) صحرا. || بیابان . || شاه تیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. [ ت ِ ی َ ](ع اِ) ج ِ تارة. (منتهی الارب ). رجوع به تارة شود.
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. [ ت ِ ی ُ ] (ع اِ)مرغی شبیه طاووس ماده . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
-
تیر
لغتنامه دهخدا
تیر. [ ی ِ ] (اِخ ) سیاستمدار و مورخ فرانسوی (1797-1887 م .). وی مکرر وزیر، نخست وزیر و وکیل مجلس شد و به ریاست قوه ٔ مجریه رسید و معاهده ٔ فرانکفورت را منعقد کرد و به ریاست جمهوری انتخاب شد (1871 م .) و نام خود را با آزاد کردن فرانسه توأم کرد و سپس...