کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تکلیف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تکلیف
/taklif/
معنی
۱. کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن؛ فرمان به کاری سخت و پرمشقت دادن.
۲. (اسم) وظیفه و امری که به عهدۀ شخص است و باید انجام بدهد.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. رسالت، فریضه، مسئولیت، نقش، وظیفه
۲. مشق
۳. بلوغ
۴. سخت، شاق، زحمت فوقالعاده
۵. اصرار، تاکید
۶. مصادره
۷. بهرنج افکندن
۸. به گردنگذاشتن
۹. به سن بلوغ رسیدن
برابر فارسی
کار
فعل
بن گذشته: تکلیف کرد
بن حال: تکلیف کن
دیکشنری
assignment, stint, task
-
جستوجوی دقیق
-
تکلیف
واژگان مترادف و متضاد
۱. رسالت، فریضه، مسئولیت، نقش، وظیفه ۲. مشق ۳. بلوغ ۴. سخت، شاق، زحمت فوقالعاده ۵. اصرار، تاکید ۶. مصادره ۷. بهرنج افکندن ۸. به گردنگذاشتن ۹. به سن بلوغ رسیدن
-
تکلیف
فرهنگ واژههای سره
کار
-
تکلیف
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) به رنج افکندن . 2 - بار کردن . 3 - (اِ.) وظیفه ای که باید انجام داد.
-
تکلیف
لغتنامه دهخدا
تکلیف . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی از کسی درخواستن که در آن رنج بود. (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). چیزی از کسی خواستن که او را از آن رنج رسد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). زیاده از اندازه ٔ طاقت کار فرمودن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از...
-
تکلیف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی، جمع: تکالیف] taklif ۱. کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن؛ فرمان به کاری سخت و پرمشقت دادن.۲. (اسم) وظیفه و امری که به عهدۀ شخص است و باید انجام بدهد.
-
تکلیف
دیکشنری فارسی به عربی
فرض , مهمة , واجب
-
واژههای مشابه
-
تکلیف کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. به گردنگذاشتن ۲. موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن ۳. اصرار کردن، تاکید کردن
-
تکلیف شدن
لغتنامه دهخدا
تکلیف شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول مردم ، بحد بلوغ رسیدن . بحد تکلیف رسیدن . بالغ گردیدن . خود را شناختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ناظم الاطباء در ذیل به تکلیف رسیدن آرد: بسن رشد و بلوغ رسیدن و بالغ شدن . و سن تکلیف ، سن رشد و بلوغ .
-
تکلیف کردن
لغتنامه دهخدا
تکلیف کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرمان کاری دادن و حکم به اجرای امری کردن و زحمت دادن . (ناظم الاطباء) : شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که به تحریر این نامه قیام نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).هشدار که مقتضای پیری تک...
-
تکلیف مالایطاق
لغتنامه دهخدا
تکلیف مالایطاق . [ ت َ ف ِ ی ُ ] (ترکیب وصفی ) آنچه که از آن عاجزآیند. (انجمن آرا). تکلیفی که بدان تاب نتوان آورد.(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و در آن وقت بداند که دغل آن باشد که خدای عادل را ظالم گفته باشد... و تکلیف مالایطاق را جایز دانسته باشد. (کت...
-
تکلیف کش
لغتنامه دهخدا
تکلیف کش . [ ت َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) زحمت کش . فرمانبردار. که رنج وسختی تحمل کند. که زحمت کشد و رنج برد : بدهم این زر را بدین تکلیف کش تا دو سه روزی شود از قوت خوش . مولوی .رجوع به تکلیف و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
تکلیف خانه
دیکشنری فارسی به عربی
واجب بيتي
-
بی تکلیف
دیکشنری فارسی به عربی
معلق
-
انجام تکلیف
دیکشنری فارسی به عربی
أداءُ