کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
توربینمحور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
turboshaft, turboshaft engine, shaft turbine engine
توربینمحور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل هوایی] نوعی توربین گازی که در آن از نیروی توربین برای گرداندن چرخانۀ بالگَرد استفاده میشود
-
واژههای مشابه
-
توربین
فرهنگ فارسی معین
[ فر. ] (اِ.) نوعی ماشین مولد نیرو که پره های آن با نیروی آب یا بخار به حرکت درمی آید و به وسیلة آن ، دستگاه مولد برق به کار می افتد.
-
توربین
لغتنامه دهخدا
توربین . (فرانسوی ، اِ) قسمی ماشین مولد نیرو که پره های آن بقوت آب یا بخار به حرکت درآید و آن برای بکار انداختن دستگاه مولد برق استعمال شود. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کتاب علم و زندگی ص 72 شود.
-
توربين
دیکشنری عربی به فارسی
توربين
-
توربین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: turbine] ماشین turbin مولد انرژی برق که پرههای آن با نیروی آب، بخار، گاز، یا باد به حرکت درمیآید.〈 توربین آبی: توربینی که غالباً در کنار آبشارها یا سدهای بزرگ قرار میدهند تا در اثر ریختن آب بر روی پرههای آن به حرکت درآید.&lan...
-
توربین
دیکشنری فارسی به عربی
توربين
-
axle
محور
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] میلهای که چرخهای خودرو به دو سر آن نصب شود
-
محور
واژگان مترادف و متضاد
۱. آسه، قطب، مدار، مرکز ۲. اساس، پایه، پی، مبنا ۳. راه، جاده ۴. شافت ۵. قطر، خط مفروض
-
محور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] mehvar ۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.۳. میلهای به شکل استوانه که جسمی به دور آن میگردد.۴. (زمینشناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر ...
-
محور
فرهنگ فارسی معین
(مِ وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد. 2 - خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد.
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی...
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).
-
محور
لغتنامه دهخدا
محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).
-
محور
دیکشنری عربی به فارسی
محور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت