کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تن پیمایی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سیم تن
فرهنگ فارسی معین
(تَ) (ص مر.) کسی که تنِ سفید دارد.
-
آهن تن
لغتنامه دهخدا
آهن تن . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) که تن از آهن دارد : خزروان بدو گفت کاین یک تن است نه آهن تن است و نه آهرمن است .فردوسی .
-
جزو تن
لغتنامه دهخدا
جزو تن .[ ج ُزْ وِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو بدن . (بهارعجم ) (آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود : پژمردگی نبرد بهار از گیاه ماچون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما. محمدجان قدسی (از بهارعجم ).در جا...
-
تن اردشیر
لغتنامه دهخدا
تن اردشیر. [ ت َ اَ دَ ] (اِخ ) شهری است بحری و آن این چنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد یک جمینه گل بود و دیگر از تن مردم و پارس و سواد ومداین جماعت که بر ایشان عاصی شده بود و بر ایشان خشم گرفته بود. (مجمل التواریخ والقصص چ بهار ص 62).
-
تن افکندن
لغتنامه دهخدا
تن افکندن . [ ت َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تن اندرافکندن . تن برافکندن . حمله ور شدن . هجوم بردن : از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران . اسدی (گرشاسبنامه ص 375).رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود.
-
تن اندرافکندن
لغتنامه دهخدا
تن اندرافکندن . [ ت َ اَ دَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تن برافکندن . تن افکندن . حمله بردن : به شهر اندرافکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سیاه . اسدی .رجوع به تن افکندن و تن برافکندن شود.
-
تن باه
لغتنامه دهخدا
تن باه . [ تَم ْ ] (اِ) جوالیقی در المعرب ص 91 این کلمه را بمعنی حارس بدن و تجفاف را معرب آن می داند. و شاید تن پاه یا تن پای بمعنی برگستوان و زره و... در گذشته متداول بوده است . ظاهراً مرکب از تن (بدن ). و پا... (پاینده از پاییدن ، مراقبت کردن ، محا...
-
تن بد
لغتنامه دهخدا
تن بد. [ تَم ْ ب ُ ] (اِ) بمعنی جسم کل است همچنانکه روان بد، نفس کل است . چه تن بمعنی جسم و روان بمعنی نفس و بد بمعنی همه و کل باشد. (برهان ). (انجمن آرا) (آنندراج ). و در ضمه ٔ باء تأمل است چه بد معنی بزرگ و کل است . (انجمن آرا) (آنندراج ). جسم کلی...
-
تن برافکندن
لغتنامه دهخدا
تن برافکندن . [ ت َ ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تن اندر افکندن . تن برفکندن . حمله بردن . هجوم بردن : پس از کین برافکند تن برهمه رمان کردشان هر سویی چون رمه . اسدی .بزد کوس و تن بر سپه برفکندخروش یلان شد به ابر بلند. اسدی .رجوع به تن اندرافکندن و تن ا...
-
تن تنها
لغتنامه دهخدا
تن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ،ق مرکب ) واحد. (آنندراج ). یکتا و منفرد و یگانه . (ناظم الاطباء) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازندفلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد.صائب (از آنندراج ) (بهار عجم ).
-
تن دردادن
لغتنامه دهخدا
تن دردادن . [ ت َ دَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از راضی شدن و قبول کردن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث اللغات ). راضی شدن . (از شرفنامه ٔ منیری ). حاضر شدن برای امری و قبول کردن کاری . (از فرهنگ فارسی معین ). تن اند...
-
تن زدن
لغتنامه دهخدا
تن زدن . [ ت َ زَ دَ ](مص مرکب ) خاموش بودن و خاموش شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است . (انجمن آرا). خاموش شدن . (غیاث اللغات ). ساکت شدن . خاموش بودن . (از فرهنگ رشیدی ). خموش بودن . (شرفنامه ٔ منیری ) : ای ابر بهمنی نه بچشم من ان...
-
تن سپردن
لغتنامه دهخدا
تن سپردن . [ ت َ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) تسلیم شدن . تن دادن . تن دردادن . قبول کردن . رضا دادن : نرمی دل می طلبی نیفه وارنافه صفت تن به درشتی سپار. نظامی .بدریا مرو گفتمت زینهاروگر می روی تن به طوفان سپار. (بوستان ). || تسلیم مرد شدن زن . تسلیم هوا ...
-
تن غنودن
لغتنامه دهخدا
تن غنودن . [ ت َ غ ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مانده شدن تن . (آنندراج ).
-
تن کردن
لغتنامه دهخدا
تن کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوشیدن ، چنانکه جامه را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).