کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تن افکندن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
synaptosome
هَمایهتَن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] حبابچههای محدود به غشا که از پایانههای آسهای هَمایه پس از همگنسازی بافت مغز به دست میآید
-
lysosome
کافندهتَن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] از اندامکهای درونیاختهای که دارای زیمایههای آبکافتی است و فرایند هضم درونیاختهای در آن صورت میگیرد
-
spherosome, oleosome
گویتن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] اندامک تکغشایی و تقریباً کروی در یاختههای هوهستهای که وظیفۀ آن ساخت و ذخیرۀ چربی است
-
centrosome
میانتَن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] یکی از اندامکهای درونیاختهای که در تقسیم یاختهای فعالانه شرکت میکند
-
تن دادن
واژگان مترادف و متضاد
۱. تسلیم شدن ۲. تحمل کردن ۳. پذیرفتن، قبول کردن ۴. رضاشدن
-
نمک تن
لغتنامه دهخدا
نمک تن . [ ن َ م َت َ ] (ص مرکب ) که تنی به رنگ نمک دارد : گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.خاقانی .
-
نیک تن
لغتنامه دهخدا
نیک تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) اسبی که پوست تن وی براق بود. (ناظم الاطباء).
-
شوم تن
لغتنامه دهخدا
شوم تن . [ ت َ ] (ص مرکب )بدیمن و منحوس و مکروه . (ناظم الاطباء) : که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن .فردوسی .تهمتن بدو گفت کای شوم تن چه پرسی تو نامم در این انجمن . فردوسی .بدشگون .(از ناظم الاطباء).
-
غرقه تن
لغتنامه دهخدا
غرقه تن . [ غ َ ق َ / ق ِ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه تنش غریق باشد. غریق : نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست سیراب چه که غرقه تن از فرغر سخاش .خاقانی .
-
نیم تن
لغتنامه دهخدا
نیم تن . [ ت َ ] (اِ مرکب ) نیم تنه . آرخالق . (برهان قاطع). جامه ٔ دامن و آستین کوتاه که نیم تنه نیز گویند و به کنایه و مجاز لنگ رانیز گویند. (از رشیدی ). جامه ای باشد کوتاه مر زنان را. (از جهانگیری ). رجوع به نیم تنه شود : نیم تنی تا سر زانوش هست ا...
-
هفت تن
لغتنامه دهخدا
هفت تن . [ هََ ت َ ] (اِخ ) زیارتگاهی است به طهران . (یادداشت مؤلف ).
-
هم تن
لغتنامه دهخدا
هم تن . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) هم جسم . هم جنس : مرغ خاکی ، مرغ آبی هم تنندلیک ضدانند وآب و روغنند.مولوی .
-
بزرگ تن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bozorgtan ۱. آنکه تن بزرگ دارد؛ بزرگجثه؛ عظیمالجثه؛ تناور.۲. فربه.
-
affibody
تمایلتن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی-پروتگانشناسی] هریک از مجموعهپروتئینهای ساده و بسیار کوچکی که با روشهای مهندسی پروتئین ساخته میشوند و با تمایل بسیار زیاد به همۀ پروتئینها متصل میشوند
-
somatopathy
تنآسیب
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] بیماری و نارسایی مربوط به تن، در تقابل با بیماری و نارسایی مربوط به روان