کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تمیز داشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تمیز داشتن
لغتنامه دهخدا
تمیز داشتن . [ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) عقل و ادراک داشتن . (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
تَمَيَّزُ
فرهنگ واژگان قرآن
متلاشي وپاره پاره شود(ازکلمه تميز به معناي تقطع و تفرق است )
-
تمیز دادن
واژگان مترادف و متضاد
۱. بازشناختن، تشخیص دادن، درک کردن، فهمیدن ۲. متمایز ساختن، امتیاز قایل شدن
-
تمیز کردن
واژگان مترادف و متضاد
پاک کردن، پاکیزه گردانیدن، نظیف کردن ≠ کثیف کردن
-
بی تمیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی] bitamiz نادان؛ بیخرد: ◻︎ اوفتادهست در جهان بسیار / بیتمیز ارجمند و عاقل خوار (سعدی: ۸۴).
-
auditory discrimination
تمیز شنیداری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شنواییشناسی] توانایی تشخیص محرکهای صوتی از یکدیگر
-
اهل تمیز
فرهنگ فارسی معین
( ~ِ تَ) [ ع . ] (اِمر.) هوشیاران ، دانشمندان .
-
تمیز خواستن
لغتنامه دهخدا
تمیز خواستن . [ ت َ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) فرجام خواستن . (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی ). رجوع به تمیز (دیوان تمیز) شود.
-
تمیز دادن
لغتنامه دهخدا
تمیز دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) فرق دادن و امتیاز و تشخیص دادن و جدا کردن دو چیز مانند هم را از یکدیگر. (ناظم الاطباء). بازشناختن از یکدیگر. شناختن از یکدیگر. فرق کردن . از یکدیگر دانستن . بازدانستن . تمیز کردن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع ب...
-
تمیز کردن
لغتنامه دهخدا
تمیز کردن . [ ت َ ک َدَ ] (مص مرکب )پاک و پاکیزه کردن . (از ناظم الاطباء). در تداول عامه خوب جارو کردن . خوب شستن . پاک کردن .پاکیزه کردن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || فرق کردن و تشخیص دادن . (ناظم الاطباء). تمیز دادن . از هم باز شناختن . باز دان...
-
صاحب تمیز
لغتنامه دهخدا
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] (ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل : دیوانه میکند دل صاحب تمیز راهر گه که التفات پری وار میکند.سعدی .
-
قابل تمیز
لغتنامه دهخدا
قابل تمیز. [ ب ِ ل ِ ت َ ] (ص مرکب )(اصطلاح حقوقی ) قابل فرجام . رجوع به قابل فرجام شود.
-
اهل تمیز
لغتنامه دهخدا
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش . باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل تمیز متعذر. (کلیله و دمنه ).یکی از بزرگان اهل تمیزحکایت کند ز ابن عبدالعزیز. سعدی .و رجوع به اهل و ...
-
بی تمیز
لغتنامه دهخدا
بی تمیز.[ ت َ ] (ص مرکب ) بی بصیرت . بی دانش . که نیک از بد نداند. که خیر از شر نشناسد. بی عقل . بی خرد : دینت را با عالم حسی بمیزان برکشندبی تمیزان کار دین بی کیل و بی میزان کنند. ناصرخسرو.مردم بی تمیز با هشیاربمثل چون پشیز و دینارند. ناصرخسرو.پسری ...