کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تلخ ارتیج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تلخ آبه
لغتنامه دهخدا
تلخ آبه . [ ت َ ب ِ ] (اِ مرکب ) آبی که بصورت قی برآید با طعم تلخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
تلخ ابرو
لغتنامه دهخدا
تلخ ابرو. [ ت َ اَ ] (ص مرکب ) آنکه دارای ابروی گره دار و پرچین باشد. (ناظم الاطباء). تلخ رو. تلخ جبین . (آنندراج ). رجوع به تلخ رو شود.
-
تلخ بخش
لغتنامه دهخدا
تلخ بخش . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پائین رخ است که در بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع است و 345 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
تلخ بهر
لغتنامه دهخدا
تلخ بهر. [ ت َ ب َ ] (ص مرکب ) کنایه از مدبر و بدبخت . (آنندراج ) : شهنشاه شکرریزان دهری اگرچه شوربخت و تلخ بهری .زلالی (از آنندراج ).
-
تلخ جکوک
لغتنامه دهخدا
تلخ جکوک . [ ت َ ج َ ] (اِ مرکب ) کاسنی صحرایی و معرب آن طرخشقوق باشد و به عربی یعضید گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). و آن را تلخ جوک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). کاسنی بری . (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ جوک شود.
-
تلخ جوان
لغتنامه دهخدا
تلخ جوان . [ ت َ ج َ ] (اِ مرکب ) زهر و سم و مرگ . (ناظم الاطباء). و در بیت زیر از نظامی مقصود، زَهرِه کیسه ٔ صفراست : تلخ جوانی یزکی در شکارزیرتر از وی سیهی دُردخوار. نظامی .رجوع به تلخ خوان و رجوع به مخزن الاسرار نظامی چ وحید ص 51 شود.
-
تلخ جوک
لغتنامه دهخدا
تلخ جوک . [ ت َ ] (اِ مرکب ) بمعنی تلخ جکوک است که کاسنی صحرایی باشد. (برهان ). کاسنی بری . (ناظم الاطباء).
-
تلخ حرفان
لغتنامه دهخدا
تلخ حرفان . [ ت َ ح َ ] (اِ مرکب ) کافرنعمتان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
-
تلخ خو
لغتنامه دهخدا
تلخ خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) درشت خو. (ناظم الاطباء). بدخو و پرغضب : مخور تنهاگرت خود آب جوی است که تنهاخور چو دریا تلخ خوی است .نظامی .
-
تلخ خوان
لغتنامه دهخدا
تلخ خوان . [ ت َ خوا / خا ] (اِ مرکب ) زهره و مراره . (ناظم الاطباء). و رجوع به تلخ جوان شود.
-
تلخ دان
لغتنامه دهخدا
تلخ دان . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بازیافت است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 120تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
تلخ دانه
لغتنامه دهخدا
تلخ دانه . [ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جلیف . شبرم .(ناظم الاطباء). تلخه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
تلخ رو
لغتنامه دهخدا
تلخ رو. [ ت َ ] (ص مرکب ) تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین . (مجموعه ٔ مترادفات ) (بهار عجم ) (آنندراج ). کنایه از ترشرو و بی دماغ ..... (از بهار عجم ) (از آنندراج ) : به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش که از طپانچه ٔ بحر است روی م...
-
تلخ رود
لغتنامه دهخدا
تلخ رود. [ ت َ ] (اِخ ) آجی چای . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آجی چای شود.
-
تلخ روده
لغتنامه دهخدا
تلخ روده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) روده ای که دارای سرگین باشد. (ناظم الاطباء).