کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تلاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تلاج
/talāj/
معنی
۱. شوروغوغا: ◻︎ شب بیامد بر درم دربان باج / در بجنبانید با بانگ و تلاج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲).
۲. مشغله؛ گرفتاری.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تلاج
فرهنگ فارسی معین
(تَ) (اِ) بانگ ، مشغله شور و غوغا.
-
تلاج
لغتنامه دهخدا
تلاج . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) بانگ و مشغله . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 54) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (برهان ) (اوبهی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شور و غوغا و غلغله . (برهان ) (از غیاث اللغات )(از شرفنامه ٔ منیری ) (از ناظم الاطباء...
-
تلاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تلانج› [قدیمی] talāj ۱. شوروغوغا: ◻︎ شب بیامد بر درم دربان باج / در بجنبانید با بانگ و تلاج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲).۲. مشغله؛ گرفتاری.
-
واژههای همآوا
-
تلعج
لغتنامه دهخدا
تلعج . [ ت َ ل َع ْ ع ُ ] (ع مص ) تیزشهوت شدن زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
تلانج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] talān[a]j = تلاج
-
طیان
لغتنامه دهخدا
طیان . [ طَی ْ یا ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی ) الطیان الشاعر بالعجمیة. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده . بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ : مطایبه ) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان ب...
-
دیر
لغتنامه دهخدا
دیر. (ق ) مدت متمادی . در برابر زود. (از برهان ). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل . مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه . مدتی دراز. بسیار زمان . دیر زمانی . مدتی مدید و طویل و طولانی . (یادداشت مؤلف ). و با م...
-
بانگ
لغتنامه دهخدا
بانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در ...
-
مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ ] (اِ) انسان نرینه . آدمیزاد نر. جنس نر از انسان . نوع نر از آدمی . مقابل زن که نوع ماده است . (ناظم الاطباء) : مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشگیفت . نظامی . || انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده . که بالغ شده است و زن کرده است . ...