کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تسدیس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تسدیس
/tasdis/
معنی
۱. ششگوشه کردن چیزی.
۲. شش قسمت کردن.
۳. ششتایی کردن.
۴. (صفت) ششتایی.
۵. (نجوم) قرار گرفتن یکششم دورۀ فلک، یعنی دو برج، فاصله میان دو ستاره.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تسدیس
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) شش گوشه ساختن چیزی . 2 - (اِ.) فاصلة میان دو ستاره که به اندازة بُرج باشد. 3 - قرار گرفتن ماه در نقطه ای که فاصلة آن تا خورشید 60 درجه باشد.
-
تسدیس
لغتنامه دهخدا
تسدیس . [ ت َ ] (ع مص ) شش رکن ساختن چیزی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چیزی را به شکل شش گوشه ساختن و به شش جزء تقسیم کردن (ناظم الاطباء). شش گوشه کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (ع اِ) در اصطلاح منجم...
-
تسدیس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tasdis ۱. ششگوشه کردن چیزی.۲. شش قسمت کردن.۳. ششتایی کردن.۴. (صفت) ششتایی.۵. (نجوم) قرار گرفتن یکششم دورۀ فلک، یعنی دو برج، فاصله میان دو ستاره.
-
جستوجو در متن
-
دودست راست
لغتنامه دهخدا
دودست راست . [ دُ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (اصطلاح نجومی ) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زیر زمین افتند او را دودست راست خوانند. ذوالیمینین . (از التفهیم ص 488).
-
ابونصر
لغتنامه دهخدا
ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) دیلمی . او راست : مسندالفردوس . و این کتاب را شیخ شهاب الدین احمدبن علی بن حجر العسقلانی مختصر کرده و تسدیس القوس فی مختصر مسند فردوس نام نهاده است .
-
غابر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] qāber ۱. رونده؛ گذرنده.۲. گذشته.۳. باقی؛ باقیمانده.۴. (اسم) (نجوم) ستارهای که از تربیع گذشته و به تثلیث نرسیده باشد، یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده باشد.
-
ششم
لغتنامه دهخدا
ششم . [ ش َ / ش ِ ش ُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ) چیزی که در مرتبه ٔ شش واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). در مرتبه ٔ شش . سادس . (از یادداشت مؤلف ) (دهار). || از اصطلاحات نجوم است و عبارت از نظر تسدیس است که نیم دوستی است . (از یادداشت مؤلف ) : لیکن ازهش...
-
تناظر
لغتنامه دهخدا
تناظر. [ ت َ ظُ ] (ع مص ) بهم نظر کردن . (زوزنی ). بریکدیگر نگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || تناظرت النخلتان ؛ یعنی ، نگریست خرمابن ماده بسوی نر و گشنی حاصل نشد یا که گشنی داده نشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)...
-
ذوالیمینین
لغتنامه دهخدا
ذوالیمینین . [ ذُل ْ ی َ ن َ ] (ع اِ مرکب ) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زبر زمین اوفتد او را [ با ] دو دست راست خوانند و غلبه او را باشد، و آن کوکب که به وتد وسط السماء باشدو تسدیسش و تربیعش هر دو زیر زمین بود ...
-
مطارحة
لغتنامه دهخدا
مطارحة. [ م ُ رَ ح َ ] (ع مص ) مسئله بر یکدیگر افکندن . (تاج المصادر بیهقی ). با کسی سخن فااوگندن . (زوزنی ). با کسی سخن گفتن . (غیاث ) (آنندراج ). مطارحةالکلام ؛ با هم سخن درافکندن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مشورت نمودن . ...
-
تیاسر
لغتنامه دهخدا
تیاسر. [ ت َ س ُ ] (ع مص ) بهره کردن گوشت جزور را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تقسیم کردن گوشت میسر میان خود. (از اقرب الموارد). || آسان گرفتن با یکدیگر. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : تیاسرو...
-
تیامن
لغتنامه دهخدا
تیامن . [ ت َ م ُ ] (ع مص ) به یمن آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر دست راست بردن کسی : تیامن به ؛ بر دست راست برد آن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بطرف راست میل کردن . (آنندراج ). براست شدن . (زوزنی ) (از...
-
تثلیث
لغتنامه دهخدا
تثلیث . [ ت َ ] (ع مص ) سه گوشه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مجمل اللغة) (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). || سیکی کردن چنانکه دو برخ بشود و سه یکی بماند. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مجمل اللغة). سه یکی ...
-
غابر
لغتنامه دهخدا
غابر. [ ب ِ ] (ع ص ) باقی و پاینده . ج ، غُبّر. (منتهی الارب ). باقی مانده . بقیه . بمانده . قال ابن عمر: غابره النجس ؛ ای باقیه و منه : فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین ، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان ؛ ای بقیتهم . ...