کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ترازو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ترازو
/tarāzu/
معنی
ابزاری که چیزی را در آن میگذارند و وزن آن را معیّن میکنند.
=ترازوی انجم: (نجوم) [قدیمی] اسطرلاب.
=ترازوی زر: [قدیمی، مجاز] خورشید.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. قپان، قسطاس، میزان
۲. معیار،
۳. عدالت، عدل
دیکشنری
balance, beam, scale
-
جستوجوی دقیق
-
ترازو
واژگان مترادف و متضاد
۱. قپان، قسطاس، میزان ۲. معیار، ۳. عدالت، عدل
-
balance 1
ترازو
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی] دستگاهی برای اندازهگیری جرم یا وزن
-
ترازو
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ په . ] (اِ.) 1 - ابزاری برای وزن کردن اجسام . 2 - نام هفتمین برج از دوازده برج منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود مهر ماه در این برج دیده می شود.
-
ترازو
لغتنامه دهخدا
ترازو. [ ت َ ](اِ) آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان )(از انجمن آرا) (از آنندراج ). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: پهلوی «ترازوک » ، ایرانی باستان «ترازو» ، «تره - آ...
-
ترازو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: tarāzūk] tarāzu ابزاری که چیزی را در آن میگذارند و وزن آن را معیّن میکنند.=ترازوی انجم: (نجوم) [قدیمی] اسطرلاب.=ترازوی زر: [قدیمی، مجاز] خورشید.
-
ترازو
دیکشنری فارسی به عربی
مقياس , ميزان
-
ترازو
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: terâzu طاری: terâzg طامه ای: terâzg طرقی: töraz کشه ای: terâz نطنزی: tarâzu
-
واژههای مشابه
-
کج ترازو
لغتنامه دهخدا
کج ترازو. [ ک َ ت َ] (ص مرکب ) که ترازو کج دارد. که ترازوی سرک دار بکار برد کم فروشی را. || کم فروش : سوم کج ترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هر چه خواهی بگوی .سعدی .
-
هم ترازو
لغتنامه دهخدا
هم ترازو. [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت . (از آنندراج ) : ندارد فعل من آن زوربازوکه با عدل تو باشد هم ترازو. نظامی .سیه کوله ٔ گردبازو منم گران کوه را هم ترازو منم . نظامی . || قرین . جفت : کاو را به زر و به زور بازوگردانم با ...
-
چرب ترازو
فرهنگ فارسی معین
( ~. تَ) (ص مر.) کسی که اعمال نیکش بر اعمال بدش فزونی دارد.
-
هم ترازو
فرهنگ فارسی معین
(هَ. تَ) (ص .) برابر، مساوی .
-
آب ترازو
لغتنامه دهخدا
آب ترازو. [ ت َ ] (اِ مرکب ) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را.- آب ترازو کردن ؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند.
-
ترازو زدن
لغتنامه دهخدا
ترازو زدن . [ ت َ زو زَ دَ ] (مص مرکب ) چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را بهم زنند تا آوازی از آن برآید و مردم شهر مطلع شده هنگامه ٔ ریشخند گرم کنند. (آنندراج ) : از پی عقل ، جنون گرم ترا...
-
ترازو ساختن
لغتنامه دهخدا
ترازو ساختن . [ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) ترازو کردن . ساختن و درست کردن ترازو : ز نارنج اگر طفل سازد ترازوکه نارنج و زر هر دو یکسان نماید. خاقانی .رجوع به ترازو کردن شود.