کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تدل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تدل
معنی
لم دادن , لميدن , اويختن , لم , تکيه , زبان بيرون , بيرون افتادن
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تدل
دیکشنری عربی به فارسی
لم دادن , لميدن , اويختن , لم , تکيه , زبان بيرون , بيرون افتادن
-
واژههای مشابه
-
البعرة تدل علی البعیر
لغتنامه دهخدا
البعرة تدل علی البعیر. [ اَ ب َ رَ ت ُ ت َ دُل ْ ل ُ ع َ لَل ْ ب َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) پشک نشانه ٔ اشتر باشد، نظیر القدم یدل علی المسیر؛ از اثر بمؤثر توان راه برد.
-
جستوجو در متن
-
زبان بیرون
دیکشنری فارسی به عربی
تدل
-
بیرون افتادن
دیکشنری فارسی به عربی
تدل
-
لم
دیکشنری فارسی به عربی
تدل , خدعة
-
تکیه
دیکشنری فارسی به عربی
اقامة , تدل
-
لم دادن
دیکشنری فارسی به عربی
تدل , غرفة الجلوس
-
اویختن
دیکشنری فارسی به عربی
تدل , تهدل , ذيل , علق
-
لمیدن
دیکشنری فارسی به عربی
اتکا , تدل , غرفة الجلوس
-
دالة
لغتنامه دهخدا
دالة. [ دال ْل َ ] (ع اِمص ) دالت . اسم است اِدلال را، ای ما تدل به علی حمیمک . قال فی الغریبین : هو شبه جراءة علیه . (منتهی الارب ). رجوع به دالت شود. || ناز کردن . دَل ّ. (از منتهی الارب ). || (اِ) ناز.
-
بیدر
لغتنامه دهخدا
بیدر. [ ب َ دَ ] (ع اِ) خرمن . (منتهی الارب ) (دهار). انباشته ٔ گندم . (از لسان العرب ). چاش .- امثال : الحفنة تدل علی البیدر . (یادداشت مؤلف ). از قبیل مشت نمونه خروار.|| خرمنگاه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). محلی که گندم را در آن بکوبند. (از ا...
-
دالت
لغتنامه دهخدا
دالت . [ دال ل َ ] (ع اِمص ) گستاخی . (دهار). اسم است ادلال را ای ، ما تدل به علی حمیمک . قال فی الغریبین هو شبه جراءة علیه . (منتهی الارب ) : دالت صحبت ... بدان پیوسته است . (کلیله و دمنه ). اگر آلت اینست بدالت او هیچ معاملت گذارده نشود. (سندبادنامه...
-
شواهد
لغتنامه دهخدا
شواهد. [ ش َ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاهد. (اقرب الموارد). گواهان . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || ج ِ شاهدة. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به شاهد و شاهدة شود. || (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیه ، هرچه دل حاضر آن است شاهد آن است و آن حاضر مشهود اوست و ش...