کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تاول زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
vesicate
دیکشنری انگلیسی به فارسی
جوشاندن، تاول زدن، تاول دار کردن، تبخال زدن
-
بثرة
دیکشنری عربی به فارسی
تاول , ابله , تاول زدن , جوش , کورک , عرق گز , جوش دراوردن
-
scorches
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سوزش، تاول، سوختگی، بطور سطحی سوختن، تاول زدن، بو دادن، سو زاندن
-
scorch
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سوزش، تاول، سوختگی، بطور سطحی سوختن، تاول زدن، بو دادن، سو زاندن
-
کُم کردن
لهجه و گویش بختیاری
kom kerdan تاول زدن دهان اسب بر اثر عصبى شدن (اگر به یکى از دو اسب در کنار هم بسته شده جو دهند و به دیگرى ندهند، آنکه محروم از خوردن بوده عصبى مىشود و دهانش تاول مىزند و از خوراک مىافتد. براى بهبود حال چنین اسبى به او جو و کشمش دهند و اگر خوب نشد تاو...
-
welts
دیکشنری انگلیسی به فارسی
welts، نوار، ورم، حاشیه چرمی دور چیزی، لبه، نوار باریک، تاول، شلاق زدن، مغزی گذاشتن
-
طاول
لغتنامه دهخدا
طاول . [ وِ / وَ ] (اِ) تاول . آبله ای باشد که بسبب سوختن یا کار کردن بر اعضا و دست و پا بهم رسد. برآمدگی پوست از سوختگی . آبله . برآمدگی جلد بکیفیتی که زیر آن آب جمع شده باشد. رجوع به تاول شود.- طاول زدن ؛ تنفط. ایجاد طاول .- طاول طاعونی ؛ سیاه زخ...
-
سوختن
واژگان مترادف و متضاد
۱. آتشگرفتن، شعلهورشدن، مشتعلشدن ۲. احتراق، حریق ۳. حرق ۴. باختن، خطا کردن، فول کردن ۵. عذاب کشیدن، زجر کشیدن ۶. ملتهب شدن، تاول زدن ۷. افروخته بودن، روشن بودن ۸. بهآتش کشیدن، سوزاندن ۹. نابود کردن ۱۰. نابود شدن ۱۱. تباه ش
-
شدن
لغتنامه دهخدا
شدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) گذشتن . مضی . سپری شدن . مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش . (از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه . فردوسی .گر از کیقباد اندر آری شماربر این تخمه بر سالیان شد هزار. فردوسی .آن روزگار شد که توانست آ...
-
چوب
لغتنامه دهخدا
چوب . (اِ) ماده پوشیده از پوست ، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن . ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و...