کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تاش
/tāš/
معنی
تا او را: ◻︎ بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱: ۷۰).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. دولتیار
۲. خداوند، صاحب
۳. شریک
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تاش
واژگان مترادف و متضاد
۱. دولتیار ۲. خداوند، صاحب ۳. شریک
-
تاش
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - کک و مک . 2 - ماه گرفتگی .
-
تاش
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (اِ.) 1 - یار، دوست . 2 - در فارسی پسوندی است که در آخر برخی واژه ها معنای «هم » می دهد. مانند: خیلتاش = همقطار.
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِ) نامی است که مردم چین به عرب دهد و آن را از کلمه ٔ تازی گرفته اند.
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِ) کَلَف . (بحر الجواهر). کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء).کلف که بر روی بعض مردم پدید آید. (غیاث اللغات ). کلف که بر رو و اندام پدید آید. (آنندراج ) (انجمن آرا). خالهای کوچک س...
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِخ ) (بکتاش ) غلام حارث بن کعب که با رابعةبنت کعب قزداری محبت داشته و حارث بعد از اطلاع هردو را کشته و حکایت این دو را مؤلف موزون کرده بکتاش نام نهاد. (انجمن آرا) (آنندراج ).
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِخ ) ابوالعباس حسام الدوله . بقول تاریخ یمینی ، وی از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و چون به آثار نجابت و انوار شهامت متحلی بود، ابوجعفر او را لایق خدمت منصوربن نوح دید و بتحفه پیش وی برد. آنگاه که ابوالحسین عبداﷲبن احمد عتبی وزارت نوح بن منصور یاف...
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِخ ) قریه ای بوده که از سنگ ساخته اند و بتدریج شهری آباد شده و شش هزار خانه خوب آباد در آن است و آن را تاشکند نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به تاشکند شود.
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (اِخ ) ناحیه ای در ساری . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 57 و 64 و 65 و 79 و 80 و 81 و 126 و 131 شود.
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (ترکی ، اِ) در ترکی ، سنگ را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است . (آنندراج ) (انجمن آرا).
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (ترکی ، پسوند) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و «داش » در ترکی مرادف بلفظ «هم » آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه...
-
تاش
لغتنامه دهخدا
تاش . (حرف ربط + ضمیر) (مخفف «تااش ») تا او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). تا خود. (مؤید الفضلاء) : جوان تاش پیری نیاید به روی جوانی بی آمرغ نزدیک اوی . ابوشکور.که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تاش چون کرده ام . دقیقی .بفرمود پس تاش بر...
-
تاش
فرهنگ فارسی عمید
(حرف + ضمیر) [قدیمی] tāš تا او را: ◻︎ بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱: ۷۰).
-
تاش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] tāš لکههای سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا میشود؛ کلف؛ ککمک؛ ماهگرفتگی.
-
تاش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] tāš ۱. یار؛ دوست.۲. صاحب.۳. (پسوند) بهجای پیشوند «هم» به کار میرفت: خیلتاش، شهرتاش، ◻︎ من و تو هردو خواجهتاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی: ۱۰۵).