کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تازه وارد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تازه وارد
/tāzevāred/
معنی
۱. کسی که تازه به جایی وارد شده.
۲. [مجاز] بیتجربه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
arrival, fresh, hot, latecomer, newcomer, tenderfoot
-
جستوجوی دقیق
-
تازه وارد
فرهنگ فارسی معین
( ~. رِ) [ فا - ع . ] (ص مر.) غریب ، ناشناس .
-
تازه وارد
لغتنامه دهخدا
تازه وارد.[ زَ / زِ رِ ] (ص مرکب ) کسی که تازه ورود کرده باشد و بتازگی آمده باشد. (ناظم الاطباء). جدیدالورود.
-
تازه وارد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] tāzevāred ۱. کسی که تازه به جایی وارد شده.۲. [مجاز] بیتجربه.
-
تازه وارد
دیکشنری فارسی به عربی
مهاجر
-
واژههای مشابه
-
تازَه
لهجه و گویش بختیاری
tâza تازه.
-
تازه و تازه
فرهنگ گنجواژه
خیلی تازه.
-
تازه شدن
واژگان مترادف و متضاد
۱. نو شدن، تازهگشتن ۲. تجدید یافتن، تجدید شدن ۳. تجدیدخاطره شدن، به خاطر آمدن ۴. باطراوت شدن، خرم شدن ۵. جوان شدن ۶. شاد شدن، شادمانگشتن، بانشاط شدن، به یاد آمدن، به خاطر آمدن ۷. زنده شدن، حیات تازه یافتن
-
new snow
برف تازه
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] 1. برفی که تازه باریده و شکل اولیۀ برفبلورهای آن قابل تشخیص باشد 2. مقدار برفی که بیش از بیستوچهار ساعت از بارش آن نگذشته باشد
-
تازه بهار
فرهنگ فارسی معین
( ~. بَ) (اِمر.) 1 - گل نوشکفته . 2 - نوبهار. 3 - زمین آرایش یافته از بهار مجدد.
-
تازه عروس
فرهنگ فارسی معین
( ~. عَ) [ ع - فا. ] (ص .) زنی که به تازگی ازدواج کرده است ، نوعروس .
-
تازه کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) (مص م .) 1 - زنده کردن . 2 - بارونق کردن . تعمیر کردن .
-
تازه نفس
فرهنگ فارسی معین
( ~. نَ فَ) [ فا - ع . ] (ص مر.) کسی که تازه به کاری پرداخته و هنوز خسته نشده است .
-
تازه خط
فرهنگ فارسی معین
( ~. خَ) (ص مر.) پسری که تازه پشت لبش مو روییده .
-
تازه اندرز
لغتنامه دهخدا
تازه اندرز. [ زَ / زِ اَ دَ ] (اِ مرکب ) اندرز تازه . اندرز نو : بگویم یکی تازه اندرز نیزکه آن برتر از دیده و جان و چیز. فردوسی .رجوع به تازه شود.