کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تارک الصلوة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تارک الصلوة
لغتنامه دهخدا
تارک الصلوة. [ رِ کُص ْ ص َ لات ] (ع ص مرکب ) کسی که نماز خواندن را ترک کرده است . (فرهنگ نظام ). آنکه هیچ نماز نگزارد. بی نماز.
-
واژههای مشابه
-
تَارِکٌ
فرهنگ واژگان قرآن
ترک کننده
-
vertex presentation
نمای تارک
واژههای مصوّب فرهنگستان
[پزشکی] نمایی که در آن فرق سر جنین در گلوی زهدان در هنگام زایمان ظاهر میشود
-
تارک دنیا
فرهنگ واژههای سره
جهانرها
-
acrosome, perforatorium, apical body
تارَکتن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] پوشش کلاهمانندی که سر زامه را میپوشاند
-
acrosomal
تارَکتنی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] مربوط به تارکتن
-
تارک نشین
فرهنگ فارسی معین
( رَ. نِ) (ص فا.) بالانشین ، بلندپایه ، والامقام .
-
تارک دنیا
لغتنامه دهخدا
تارک دنیا. [ رِ ک ِ دُن ْ ] (ترکیب اضافی ،ص مرکب ) ترک کننده ٔ دنیا. رجوع به تارک الدنیا شود.
-
تارک سر
لغتنامه دهخدا
تارک سر. [ رَ ک ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرق سر. میان بالای سر. رجوع به تار و تارک شود.
-
تارک شدن
لغتنامه دهخدا
تارک شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چیز آموخته را فراموش کردن . (فرهنگ نظام ).
-
تارک ادب
لغتنامه دهخدا
تارک ادب . [ رِ اَ دَ ] (ص مرکب ) بی ادب . (آنندراج ) (فرهنگ نفیسی ). گستاخ و بدخوی . (فرهنگ نفیسی ) : در هند که زادگانْش تارک ادب اندلبریز جهالت اند و فاضل لقب انداوساطالناس چون از اول همه حشواشراف همه سید و قنبرنسب اند. واله هروی (ازآنندراج ). رجوع...
-
تارک الدنیا
لغتنامه دهخدا
تارک الدنیا. [ رِ کُدْ دُن ْ ] (ع ص مرکب ) زاهد و منزوی . (از فرهنگ نظام ). تارک دنیا. راهب . کشیش کاتولیک اعم از زن یا مرد که جفت نگیرد.
-
تارک سای
لغتنامه دهخدا
تارک سای . [ رَ ] (نف مرکب ) که تارک فرق سر را ساید. آنچه با تارک تماس گیرد (مانند تیغ). کوبنده ٔ تارک . خردکننده ٔ تارک . سوراخ کننده ٔ تارک : داد دختر بمحرمی پیغام تا بگوید بشاه نیکونام که شنیدم که در جریده ٔ جهدپادشا را درست باشد عهدچون بهنگام تیغ...
-
تارک شکاف
لغتنامه دهخدا
تارک شکاف . [ رَ ش ِ ](نف مرکب ) شکافنده ٔ تارک . شکننده ٔ فرق : یلان را بمنقار درّنده ناف سران را بچنگال تارک شکاف .اسدی (گرشاسبنامه ).