کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تارش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تارش
لغتنامه دهخدا
تارش . (اِخ ) (سخت ) (قاموس کتاب مقدس ). یکی از دو نفر خواجه سرا و دربان اخشوروش است . این دو نفر خیال کشتن اخشوروش (کوروش ) داشتند و مردخای کشف این مکیدت را نمود، ملک را اعلام کرده تا هر دو بدار کشیده شدند. (کتاب استر 2: 21و 26: 2) (قاموس کتاب مقدس ...
-
تارش
لغتنامه دهخدا
تارش . [ رِ ] (ع ص ) نعت است از ترش . (منتهی الارب ). || بدخلق . || بخیل . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
تعرش
لغتنامه دهخدا
تعرش . [ ت َ ع َرْ رُ ] (ع مص ) پاییدن و ثبات ورزیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ثباب ورزیدن به مکان . (از اقرب الموارد). || ملازم کار گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
ترش
لغتنامه دهخدا
ترش . [ ت َ / ت َ رَ ] (ع مص ) سبکی کردن و بدخلق گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سبک شدن و بدخو شدن . (از المنجد). || بخل نمودن . (از منتهی الارب )(آنندراج ). بدخلق بودن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). تَرِش و تارِش نعت است ...
-
بدخلق
لغتنامه دهخدا
بدخلق . [ ب َ خ ُ ](ص مرکب ) بدخو و لجوج . (ناظم الاطباء). بدخو و شریر.(آنندراج ). تَرِش . تارش . عزور. عیذان . متدنس . عنفص .(منتهی الارب ). || جسور. (ناظم الاطباء).
-
ترش
لغتنامه دهخدا
ترش . [ ت َ رِ] (ع ص ) سبک و بدخلق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).بدخلق . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بخیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعت است از ترش [ ت َ / ت َ رَ ]. رجوع به همین کلمه و تارِش شود.
-
رنج باریک
لغتنامه دهخدا
رنج باریک . [ رَ ج ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مرض دق باشد. (برهان قاطع). بیماری باریک . (مهذب الاسماء) (آنندراج ). تب دق . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تب سل . ذبول . (یادداشت مؤلف ) : به طنبور غم دور و نزدیک راز تارش دوا رنج باریک را. ظهوری...
-
گسسته گشتن
لغتنامه دهخدا
گسسته گشتن . [ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پاره شدن . قطع گردیدن : تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود . ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 32) .و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی ، نظام کارها گسسته گشتی . ...
-
تارس
لغتنامه دهخدا
تارس . [ رِ ] (اِخ ) یکی از خواجه سرایان خشایارشا که بر اثر توطئه علیه شاه بدار آویخته شد:... مقارن این احوال مردخا، کنکاشی را که دو نفر از خواجه سرایان ، بَغَتان و تارس نام بر ضد شاه ترتیب داده بودند، کشف کرده قضیه را توسط استر به اطلاع شاه رساندند ...
-
چنگله
لغتنامه دهخدا
چنگله . [ چ َ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) موی مرغوله و مجعد را گویند، و آن مویی باشد که هر تارش برهم نشسته و بخود پیچیده بود همچون موی زنگیان ، و جعد.نقیض سبط است ، و سبط مویی را گویند که تارهای آن مطلقاً پیچ و خم نداشته باشد. (برهان ). موی مجعد و مرغوله و ...
-
پود
لغتنامه دهخدا
پود. (اِ) رشته ای باشد که در پهنائی جامه بافته میشود، و تار بدرازی جامه . (برهان قاطع). ریسمانی که جولاهه بربسته بعرض در میان تار اندازد و قماش بافته شود. رشته و ریسمانی باشد که بعرض جامه آن را میاندازند به هندی بانا گویند و تار و پود بمعنی تانا بانا...
-
فرسوده
لغتنامه دهخدا
فرسوده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) اسم مفعول از فرسودن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به غایت کهنه و ازهم ریخته و پایمال گردیده و افسرده شده . (برهان ). پوسیده . کهنه : گفتند یا موسی ما را جامه باید. خدای عزوجل بر تنهای ایشان جامه نگاه داشت ، فرسود...
-
آویخته
لغتنامه دهخدا
آویخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) آویزان شده . آونگ شده . دروا. اندروا. معلق . فروهشته . فروگذاشته . نگون : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشه ٔ سیمین نگون آویخته . فرالاوی .یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته [ در ایوان ...