کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تار
/tār/
معنی
۱. رشته؛ نخ.
۲. رشتۀ باریک: تار ابریشم، تار مو.
۳. رشتههایی که در طول پارچه بافته میشود؛ تازه؛ تان؛ تانه.
۴. (موسیقی) از آلات موسیقی که دارای سیم، پرده، دستۀ دراز و کاسه است و از چوب درخت توت ساخته میشود و آن را با مضراب مینوازند. Δ تار سابقاً پنج سیم داشت و درویشخان، استاد موسیقی، یک سیم دیگر به آن افزود.
〈 تارتار: [قدیمی] پارهپاره؛ ریزهریزه.
〈 تار زدن: (مصدر لازم) نواختن تار.
〈 تار عنکبوت: (زیستشناسی) رشته یا پردهای که عنکبوت از لعاب غدههای خود میتند و بهوسیلۀ آن شکار خود را به دام میاندازد.
〈 تاروپود:
۱. رشتههایی که در پهنای پارچه بافته میشود.
۲. [مجاز] اساس؛ پایه؛ وجود؛ اصل چیزی.
〈 تاروتور: [قدیمی] ریزهریزه؛ ذرهذره.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. تاریک، تیره، ظلمانی، مظلم ≠ روشن، شفاف
۲. خفه، کدر، گرفته ≠ شفاف، منیر
۳. سیاه، مشکی، غبارگرفته
۴. ساز
۵. سیم
۶. تاره، رشته، نخ ≠ پود
۷. تارک، فرقسر، مفرق
۸. تال
۹. دانهمو، نخمو
دیکشنری
blur, cloudy, dim, fiber, fibre, filmy, fuzzy, indistinct, misty, obscure, strand, string, vague, yarn
-
جستوجوی دقیق
-
تار
واژگان مترادف و متضاد
۱. تاریک، تیره، ظلمانی، مظلم ≠ روشن، شفاف ۲. خفه، کدر، گرفته ≠ شفاف، منیر ۳. سیاه، مشکی، غبارگرفته ۴. ساز ۵. سیم ۶. تاره، رشته، نخ ≠ پود ۷. تارک، فرقسر، مفرق ۸. تال ۹. دانهمو، نخمو
-
تار
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - رشته ، نخ . 2 - یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه ، پنج تار و دسته ای بلند.
-
تار
فرهنگ فارسی معین
[ هن د . ] (اِ.) =تال : نام درختی است بلند و تناور در هندوستان با ساقه های بلند و برگ های درازی شبیه پنجة آدمی .
-
تار
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) تیره ، تاریک .
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. (اِ) چیز دراز بسیار باریک مثل موی و لای ابریشم و رشته ٔپنبه و تنیده ٔ عنکبوت . (فرهنگ نظام ). تانه ٔ بافندگان که نقیض پود است . (برهان ) (انجمن آرا). ریسمان جامه که بهندی تانا گویند. (غیاث اللغات ). ریسمان پارچه که در طول واقع شده است ، و آنکه د...
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. (اِ) نام درختی مشابه درخت خرما. به این معنی مفرس تار است که به تای ثقیل هندی است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). درختی است در هندوستان شبیه بدرخت خرما. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). رجوع به انجمن آرا شود. آبی از آن حاصل کنند که نشأه ٔ شراب دهد. (برهان ...
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. (اِخ ) ظاهراً نام کوچه ای به بخارا : دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم دریغ شهر بخارا و کوچه ٔ تارم . سوزنی .|| محلی در شمال خوار، و یکی از سرچشمه های رودخانه ٔ خوار است .
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. (ص ) محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: اوستا: تثره (تاریک ) (از تمسره ، تنسره )، هندی باستان : تمیسره (تاریک )، پهلوی : تار ، کردی : تاری ،افغانی : تور ، استی : تلینگه ، تلینگ (تاریکی ، تاریک )، تر (کثیف ، غمگین )، بلوچی : تار ، سریکلی : تار ...
-
تار
لغتنامه دهخدا
تار. [ تارر ] (ع ص ) فربه وباگوشت . || مرد غریب بعیدالوطن . || ضعیف و سست از گرسنگی و جز آن . (منتهی الارب ).
-
تار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مقابلِ پود] tār ۱. رشته؛ نخ.۲. رشتۀ باریک: تار ابریشم، تار مو.۳. رشتههایی که در طول پارچه بافته میشود؛ تازه؛ تان؛ تانه.۴. (موسیقی) از آلات موسیقی که دارای سیم، پرده، دستۀ دراز و کاسه است و از چوب درخت توت ساخته میشود و آن را با مضراب مینوا...
-
تار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: tār] tār تاریک؛ تیره.〈 تار شدن: (مصدر لازم) تیره شدن؛ تاریک شدن.〈 تار کردن: (مصدر متعدی) تاریک کردن؛ تیره ساختن.〈 تاروتور: [عامیانه] بسیارتیره و تاریک.
-
تار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) tār = 〈 تارومار〈 تارومار: ‹تالومال›۱. پریشان، پراکنده؛ ازهمپاشیده؛ زیروزبرشده.۲. نیستونابود.
-
تار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [هندی] ‹تاری، تارین، تال› (زیستشناسی) tār درختی بسیاربلند و تناور که در هندوستان میروید. برگهایش دراز و شبیه پنجۀ آدمی با ساقههای بلند. ثمر آن شبیه نارگیل و در میان آن دو یا چهار دانۀ پهن وجود دارد که آنها را درمیآورند و میخورند. شیرابه...
-
تار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تارک› [قدیمی] tār فرق سر؛ میان سر: ◻︎ زدن مرد را چوب بر تار خویش / به از بازگشتن ز گفتار خویش (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۲).
-
تار
دیکشنری فارسی به عربی
حبل , خافت , سديمي , شعيرة , غامض , ليف