کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تاب و دَوَل دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تاب خورده
لغتنامه دهخدا
تاب خورده . [ خوَرْ / خُرْ/ دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده . تابیده شده : موی چون تاب خورده زوبین است مژه چون آبداده پیکانست .مسعودسعد.
-
تاب دیده
لغتنامه دهخدا
تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته : پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده .نظامی .
-
تاب گیری
لغتنامه دهخدا
تاب گیری . (حامص مرکب ) تاب گرفتن : همان بیکران از جهان ایزد است کزو تاب گیری بدانش بد است .فردوسی .
-
تاب بازی
لغتنامه دهخدا
تاب بازی . (حامص مرکب ) نوعی بازی باشد. رجوع به تاب شود.
-
درونه تاب
لغتنامه دهخدا
درونه تاب . [ دَ ن َ / ن ِ ] (ن مف مرکب ) درون تافته . دلسوخته . (ناظم الاطباء).
-
ریسمان تاب
لغتنامه دهخدا
ریسمان تاب . (نف مرکب ) ریسمان باف . غزال .رسن تاب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریسمان باف شود.
-
ریش تاب
لغتنامه دهخدا
ریش تاب . (ص مرکب ) ریش مجعد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 17).
-
سنگ تاب
لغتنامه دهخدا
سنگ تاب .[ س َ ] (ن مف مرکب ) آبی که آنرا با سنگهای تفته که در آن افکنند گرم کرده باشند. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
سینه تاب
لغتنامه دهخدا
سینه تاب . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) چیزی که سینه را گرم کند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) : چو آب خضر سیه پوش شد محیط شراب ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس .صائب (از آنندراج ).
-
قاتمه تاب
لغتنامه دهخدا
قاتمه تاب . [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه قاتمه تابد. موتاب . موی تاب . رجوع به قاتمه شود.
-
تاب خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] tābxāne ۱. ‹تاوخانه، تاوانه› خانهای که در زمستان با بخاری گرم شود؛ گرمخانه؛ خانۀ زمستانی: ◻︎ در چنین فصل تابخانهٴ شاه / داشته طبع چار فصل نگاه (نظامی۴: ۶۱۱).۲. خانهای که دیوارهای آن آیینهکاری شده باشد؛ جامخانه.
-
تاب خورده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) tābxorde تابیده؛ پیچیده.
-
تاب داده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) tābdāde ۱. پیچیدهشده.۲. بافتهشده.
-
تاب داده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) tābdāde ویژگی چیزی که بر اثر حرارت داغ شده است.
-
تون تاب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) tuntāb کارگری که در گلخن حمام آتش میافروزد؛ آتشانداز؛ گلخنتاب.