کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تاب بازی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آتش تاب
لغتنامه دهخدا
آتش تاب . [ ت َ ] (نف مرکب ) گلخنی . تون تاب .
-
ابریشم تاب
لغتنامه دهخدا
ابریشم تاب . [ اَ ش َ ] (نف مرکب ) آنکه تارهای پیله بهم کند و خیط و رشته سازد.
-
گلخن تاب
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص فا.) تون تاب ، کسی که آتش خانة حمام را روشن می کند.
-
آهن تاب
لغتنامه دهخدا
آهن تاب .[ هََ ] (ن مف مرکب ) که با آهن تفته گرم شده باشد.- آب آهن تاب ؛ آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است .
-
تاب آوردن
لغتنامه دهخدا
تاب آوردن . [ وَ دَ ](مص مرکب ) صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن . || برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. || تحمل کردن . طاقت آوردن : تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری . سعدی .ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبو...
-
تاب افکندن
لغتنامه دهخدا
تاب افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیچ و گره انداختن ، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود. || موجب درد و رنج و آشفتگی شدن . بعذاب افکندن : ز دریا بکنده در، آب افکنیم سر جنگجویان بتاب افکنیم .فردوسی .
-
تاب برداشتن
لغتنامه دهخدا
تاب برداشتن . [ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچیدن چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن . || تاب برداشتن چشم ؛ کژ شدن چشم .
-
تاب بردن
لغتنامه دهخدا
تاب بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن با کسی یا چیزی . مقاومت توانستن با کسی یا چیزی : با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور؟ابوشکور.
-
تاب خوردن
لغتنامه دهخدا
تاب خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) در تاب نشستن و در هوا آمدن و شدن ، در تاب بحرکت آمدن و شدن در هلاچین . || در پیچ و تاب شدن و پیچیده شدن : تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنعبس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم .سعدی .
-
تاب خورده
لغتنامه دهخدا
تاب خورده . [ خوَرْ / خُرْ/ دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده . تابیده شده : موی چون تاب خورده زوبین است مژه چون آبداده پیکانست .مسعودسعد.
-
تاب دادن
لغتنامه دهخدا
تاب دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن .پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبیلها را تاب دادن ، تاب دادن ریسمان ، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب ). قلدالحبل . تاب داد رس...
-
تاب داشتن
لغتنامه دهخدا
تاب داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) طاقت داشتن . تحمل داشتن : چون بخورد ساتگنی هفت و هشت با گلویش تاب ندارد رباب . ناصرخسرو.اگر سیمرغی اندر دام زلفی بماند، تاب عصفوری ندارد. سعدی (طیبات ). || در رنج و درد بودن : دوش دوراز رویت ای جان جانم از غم تاب داشت ا...
-
تاب دیده
لغتنامه دهخدا
تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته : پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده .نظامی .
-
تاب رفتن
لغتنامه دهخدا
تاب رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در رنج و پیچ و تاب شدن .- در تاب رفتن ؛ به خود پیچیدن از درد : در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کردآن طشت را ز خون جگر باغ لاله کردخونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد.؟
-
تاب گرفتن
لغتنامه دهخدا
تاب گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) راه خلاف رفتن . اعراض کردن . منحرف شدن . رجوع به تاب و تاب داشتن شود : اگر تاب گیرد دل من ز دادازین پس مرا تخت شاهی مباد. فردوسی .که هر کس که آرد بدین دین شکست دلش تاب گیرد شود بت پرست . فردوسی .وگرتاب گیرد سوی م...