کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بی شایبه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بی بی گل
واژهنامه آزاد
دختر عمه، بی بی:عمه بی بی گل:دختر عمه در زبان آذری به عمه بی بی میگویند در گویش های منطقه مرکزی ایران به مادر بزرگ پدری و زنی که از بستگان نزدیک پدری باشند و سنی بیشتر از پدر داشته باشند در اصطلاح بی بی میگویند و به فرزند دختر بی بی، بی بی گل میگویند...
-
بی بی یان
واژهنامه آزاد
نام محلی مسکونی درشهرستان مسجدسلیمان.
-
بی بی یان
واژهنامه آزاد
(بختیاری) جمع زنان بلندمرتبه؛ ملکه. || نام محلی قدیمی در مسجدسلیمان که خانۀ ملکه سبا و زنان همراهش در آن بود. ملکه سبا از یمن به قصد ازدواج با سلیمان نبی آمده بود و مدتی دراین محل اقامت کرد.
-
بی بی یان
واژهنامه آزاد
(بختیاری) ملکه، پرنسس؛ نام محلی در شهر مسجدسلیمان. بر اساس افسانه ای قدیمی، زمانی ملکه سبا، همسر سلیمان پیامبر، در این محل زندگی می کرد و به همین دلیل نامش را بی بی یان نهادند؛ و ملکه پس از چندی به کوه آسماری رفت و افسانه شد.
-
ده نو بی بی فاطمه
لغتنامه دهخدا
ده نو بی بی فاطمه . [ دِه ْ ن َ طِ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت ،. واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری سبزواران دارای 178 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
لر نوری جان بی بی
لغتنامه دهخدا
لر نوری جان بی بی . [ ل ُ رِ ] (اِخ ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران مرکب از شصت خانوار ساکن همراه عمله .
-
بی سر و بی سامان
لغتنامه دهخدا
بی سر و بی سامان . [ س َ رُ ] (ص مرکب ) بی خانمان . دربدر. بی بضاعت : نفسی سرد برآورد ضعیف از سر دردگفت بگذار من بی سر و بی سامان را. سعدی .|| پریشان حال و آشفته احوال با زندگی درهم . رجوع به بی سر و سامان شود.
-
بی کار و بی عار
لغتنامه دهخدا
بی کار و بی عار. [ رُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) بی کاره . که هیچ کار ندارد و از بی کاری عار ندارد. ولگرد . عاطل و باطل . (یادداشت مؤلف ).
-
بی خود و بی جهت
لهجه و گویش تهرانی
بیهوده و بی جهت، بی دلیل
-
بی مزگی، بی مزگی کردن
لهجه و گویش تهرانی
شوخی بارد کردن
-
بی درد و بی حمیت
فرهنگ گنجواژه
بی غیرت.
-
بی دل و بی دست
فرهنگ گنجواژه
بی انگیزه.
-
بی هنر و بی کاره
فرهنگ گنجواژه
انسان بی خاصیت.
-
بیجا و بی موقع
فرهنگ گنجواژه
بی محل، نامناسب.
-
بی برگی و بی کسی
فرهنگ گنجواژه
فقر.