کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیتسامح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیتسامح
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] ← بیمدارا
-
واژههای مشابه
-
تسامح
واژگان مترادف و متضاد
۱. اهمال، تساهل، تغافل، سهلانگاری، غفلت، فروگذاری، مدارا، مسامحه، مماطله ≠ جدیت، سختکوشی ۲. سختگیری ۳. مدارا کردن، تساهل نمودن، فروگذار کردن، نرمی کردن ۴. آسان گرفتن
-
تسامح
فرهنگ واژههای سره
رواداری، کوتاه
-
تسامح
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] ← مدارا
-
تسامح
فرهنگ فارسی معین
(تَ مُ) [ ع . ] (مص ل .) آسان گرفتن ، مدارا کردن .
-
تسامح
لغتنامه دهخدا
تسامح . [ ت َ م ُ ] (ع مص ) با یکدیگرآسان فاگرفتن . (زوزنی ). همدیگر آسانی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تساهل . (زوزنی ) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). سهل انگاری و اغماض و چشم پوشی و بی احتیاطی ...
-
تسامح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tasāmoh ۱. آسان گرفتن بر یکدیگر؛ مدارا کردن.۲. فروگذار کردن؛ سهلانگاری.
-
اهل تسامح
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] ← اهل مدارا
-
بی
واژگان مترادف و متضاد
بدون، بلا ≠ با
-
بی
فرهنگ فارسی عمید
(پیشوند) [پهلوی: bē] ‹ابی› bi بر سر اسم درمیآید و معنی صفتی به آن میدهد و نفی و سلب را میرساند: بیآب، بیباک، بیبر، بیچاره، بیچون، بیخرد، بیدرمان، بیدرنگ، بیدریغ، بیکار، بیکران، ابیداد، ابیکرانه.۲. (حرف اضافه) [مقابل با] بدونِ: من بی او ج...
-
بی
فرهنگ فارسی معین
1 - نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد: بی کار، بی چاره . 2 - گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد: بی شک ، بی گفت و گو.
-
بی
لغتنامه دهخدا
بی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
-
بی
لغتنامه دهخدا
بی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم ...
-
بی
لغتنامه دهخدا
بی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود.شمس طبسی .