کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیهشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیهشی
لغتنامه دهخدا
بیهشی . [ هَُ ] (حامص مرکب ) بیهوشی . رجوع به هش و هوش و بیهش و بیهوشی شود. || بیخردی . بی رایی . بی تدبیری : فرستاده ٔ شهریاران کشی ز بیدانشی باشد و بیهشی . فردوسی . || مدهوشی . هوش ازدست دادگی . ازخودرفتگی :فروبرده مستان سر از بیهشی برآورده آواز خن...
-
بیهشی
دیکشنری فارسی به عربی
غيبوبة
-
جستوجو در متن
-
غيبوبة
دیکشنری عربی به فارسی
اغماء , بيهشي
-
comas
دیکشنری انگلیسی به فارسی
comas، اغماء، بیهشی، سبات
-
coma
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کاما، اغماء، بیهشی، سبات
-
comae
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کاما، اغماء، بیهشی، سبات
-
فرمشی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] farmoši = فراموشی: ◻︎ مبادا به هشیاری و بیهشی / کسی را ز فرمان او فرمشی (نظامی۵: ۸۳۱).
-
جان داده
لغتنامه دهخدا
جان داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مرده . جان سپرده . کسی که جانش از تن بیرون رفته است : بیهشی خسته دید افتاده چون کسی زخم خورده جان داده . نظامی .ماند بیخود در آن ره افتاده چون کسی خسته بلکه جان داده .نظامی .
-
فرمشی
لغتنامه دهخدا
فرمشی . [ ف َ م ُ ] (حامص )مخفف فراموشی . ازیادبردگی . ازیادرفتگی : مبادا به هشیاری و بیهشی کسی را ز فرمان او فرمشی . نظامی .ز گفتار بد به بود فرمشی پشیمان نگردد کس از خامشی .نظامی .
-
پیچ و تاب خوردن
لغتنامه دهخدا
پیچ و تاب خوردن . [ چ ُ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) بخود پیچیدن چنانکه دردمندی . بهر سوی متمایل شدن چون مستی یا بیهشی یا مبهوتی . بی آرامی نمودن با جنباندن تن بهر جانب .
-
بیهش
لغتنامه دهخدا
بیهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوش .بیفکر. دیوانه . بیشعور. ناتوان . بی خرد : دیوانگان بیهشمان خواننددیوانگان نه ایم که مستانیم . رودکی .یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان . فردوسی .بپیچاند آن را که خود پرورداگر بیهش است و اگر باخرد. ...
-
هلاک کردن
لغتنامه دهخدا
هلاک کردن . [ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کشتن . از میان بردن . سبب هلاک دیگری شدن : چنین گفت کای داور دادپاک به دستم ددان را تو کردی هلاک . فردوسی .چرا کردی ای بدتن از آب ، خاک سپه را همه کرده بودی هلاک . فردوسی .چندان است که به قبض وی درآید درساعت هلاک...
-
هشیاری
لغتنامه دهخدا
هشیاری . [ هَُ ش ْ ] (حامص مرکب ) (از: هشیار +-ی (پسوند حاصل مصدر، اسم معنی ) هوشیاری . هشیواری . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زیرکی و عاقلی و خردمندی . (ناظم الاطباء). هوشمندی . بخردی . بیداردلی : چو فردا به هشیاری این بشنوی به پیروزی دادگر بگروی . فردو...
-
اندریافتن
لغتنامه دهخدا
اندریافتن .[ اَ دَ ت َ ] (مص مرکب ) [ = دریافتن ] ادراک کردن . فرسیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و به دل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (تاریخ بلعمی ).چشمت از خواب بیهشی بگشاخویشتن را بجوی و اندری...