کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بینادل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بینادل
/binādel/
معنی
۱. دلآگاه؛ روشنضمیر.
۲. هوشیار؛ زیرک.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بینادل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] binādel ۱. دلآگاه؛ روشنضمیر.۲. هوشیار؛ زیرک.
-
جستوجو در متن
-
مستبصر
واژگان مترادف و متضاد
بینا، بینادل
-
گام خوش
لغتنامه دهخدا
گام خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) که گام نیکو بردارد چنانکه اسب : زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینادل و گام خوش .فردوسی .
-
بابک
لغتنامه دهخدا
بابک . [ ب َ ] (اِخ ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).ورا [ انوشیروان را ] موبدی بود بابک بنام هشیوار و بینادل و شادکام .فردوسی .
-
بصارت
لغتنامه دهخدا
بصارت . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ع مص ) بصارة. بینا گردیدن و دانستن کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بینادل شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به بصارة شود.
-
مستبصر
لغتنامه دهخدا
مستبصر. [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبصار. بینادل شونده . (غیاث ) (منتهی الارب ). آنکه طلب بصیرت می کند و بینادل می شود. (ناظم الاطباء) : و زین لهم الشیطان أعمالهم فَصَدَّهم عن السبیل و کانوا مستبصرین . (قرآن 37/29). || طلب بصیرت کننده . (...
-
روشن خرد
لغتنامه دهخدا
روشن خرد. [ رَ / رُو ش َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. بینادل : دگر گفت کای مرد روشن خردکه سرت از بر چرخ می بگذرد. فردوسی .که روشن خرد پادشاه جهان مباد از دلش هیچ رازی نهان نظامی .
-
استبصار
لغتنامه دهخدا
استبصار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) طلب بصیرت کردن . (منتهی الارب ). بینادل شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). دیدن بچشم خرد و دل و عقل . صاحب بصیرت و بینادلی گشتن . بیقین دانستن و دیدن . (غیاث ). بینا شدن . بینائی . (غیاث ). || پیدا و آشکار گردیدن . (منته...
-
پاکدست
لغتنامه دهخدا
پاکدست . [ دَ ] (ص مرکب )درستکار. با صحّت عمل . مقابل ناپاکدست : نبیره ٔ جهاندار هوشنگ هست همان راد و بینادل و پاکدست . فردوسی .گشاده زبان و دل و پاکدست پرستنده ٔ شاه و یزدان پرست . فردوسی .سر بسر دعویست مرد امر و معنی دار کوتیزبینی پاکدستی رهبری غمخ...
-
هشیوار
لغتنامه دهخدا
هشیوار. [ هَُ شی ] (ص مرکب ) خردمند و عاقل و هشیار. (برهان ) : تهمتن چنین گفت کای بخردان هشیوار و بیداردل موبدان .فردوسی .به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای زن . فردوسی .بدو گفت گودرز کای پهلوان هشیوار و جنگی و روشن روان . فردوسی .بیدا...
-
شاه وش
لغتنامه دهخدا
شاه وش . [ هَْ وَ ] (ص مرکب ) (مرکب از: شاه + وش پسوند اتصاف ) چون شاه . همانند شاه در بزرگی و ممتازی : هر آن کس که شد در جهان شاه وش سرش گردد از گنج دینار کش . فردوسی .پسر بد مر او را گرانمایه شش همه راد و بینادل و شاه وش . فردوسی .یارب آن شاه وش ما...
-
نیک ساز
لغتنامه دهخدا
نیک ساز. (ص مرکب ) سازوار با یکدیگر. (یادداشت مؤلف ). دمساز. سازگار : نه آن زین ، نه این زآن بود بی نیازدو انباز دیدیمشان نیک ساز. فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1747).چنین گفت پس با کنیزک به رازکه ای پاک بینادل نیک ساز. فردوسی .دو شاه گرانمایه دو نیک سازرسی...
-
چیره زبان
لغتنامه دهخدا
چیره زبان . [ رَ / رِ زَ ] (ص مرکب ) زبان آور. نطاق . بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان . سخندان . حرّاف (در تداول فارسی زبانان ). فصیح : بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران . فردوسی .بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان . فردوسی ...
-
بینا
لغتنامه دهخدا
بینا. (نف ) (از: بین ، ریشه ٔ مضارع «دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی ) صفت دائمی . بیننده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). مقابل نابینا. مردم چشمدار. مردم بیننده . (یادداشت مؤلف ). دارای نیروی بینایی . بصیر. (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء) : شبی د...