کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیزبان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بیزبان
مترادف و متضاد
۱. ابکم، اصم، الکن، گنگ، لال
۲. خاموش، ساکت ≠ گویا، زباندار
۳. خجالتی، خجول
۴. بیعرضه
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیزبان
واژگان مترادف و متضاد
۱. ابکم، اصم، الکن، گنگ، لال ۲. خاموش، ساکت ≠ گویا، زباندار ۳. خجالتی، خجول ۴. بیعرضه
-
واژههای همآوا
-
بی زبان
لغتنامه دهخدا
بی زبان . [ زَ ] (ص مرکب ) (از: بی + زبان ) کسی که زبان ندارد. (ناظم الاطباء). آنکه زبان ندارد. (یادداشت مؤلف ). که سخن گفتن نتواند. || حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق . و این صفت درباره ٔ حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود : بیامد بک...
-
جستوجو در متن
-
زبون بَسته
لهجه و گویش تهرانی
بیزبان،مورد ترحم،بیگناه
-
الکن
واژگان مترادف و متضاد
ابکم، بکم، بیزبان، کندزبان، گنگ، لال
-
گیج و گنگ شدن
لغتنامه دهخدا
گیج و گنگ شدن . [ ج ُ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حیران و بیزبان شدن . سرگشته و خاموش گشتن .
-
گنگ
واژگان مترادف و متضاد
۱. صامت ۲. مبهم ۳. ابکم، اصم، الکن، بکم، بیزبان، لال ≠ گویا
-
لال
واژگان مترادف و متضاد
۱. ابکم، اصم، الکن، بیزبان، گنگ ۲. احمر، سرخ ۳. لعل ≠ گویا
-
خاموش
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیفروغ، بینور ۲. خموش، ساکت، صامت، هش ≠ شلوغ ۳. آرام، کمحرف، بیصدا ۴. اصم، بیزبان، گنگ ≠ گویا ۵. منطفی، کشته ≠ روشن ۶. قطع، ناروشن
-
زبان درکشیدن
لغتنامه دهخدا
زبان درکشیدن . [ زَ دَ ک َ/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خاموش گشتن . زبان در کام دزدیدن . (ناظم الاطباء). از سخن خودداری کردن : نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون کردی حدیثش بیزبان باشد، زبان درکش زبان درکش . نظامی .فی الجمله زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت...
-
زبان ستدن
لغتنامه دهخدا
زبان ستدن . [ زَ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از خاموش گردانیدن باشد. (برهان قاطع). متعدی از زبان درکشیدن . (آنندراج ). خاموش گردانیدن . (ناظم الاطباء) : نخست ازمن زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش . خاقانی .ستا...
-
زبان آوران
لغتنامه دهخدا
زبان آوران . [ زَ وَ ] (اِ مرکب ) جمع زبان آور : زبان آورانی که وقت شتاب کلیچه ربودندی از آفتاب . نظامی .زبان آوران را بتو بار نیست که با مشعله گنج را کار نیست . نظامی .نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیزکه ابرمشک فشانی و بحر گوهرزای . سعدی .نگفتند حرفی زب...
-
خموش
لغتنامه دهخدا
خموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش . اسدی .لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم . انوری .خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش . سعدی...
-
طیار
لغتنامه دهخدا
طیار.[ طَی ْ یا ] (ع ص ) فرس ٌ طیارٌ؛ اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) پرنده . (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها [ من الذریح ] یسمی «ازغلال ». (ابن البیطار) : چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن ا...