کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بیریش
مترادف و متضاد
۱. امرد، پشتپایی، مخنث
۲. بیمو، کوسه ≠ ریشدار، ریشو
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیریش
واژگان مترادف و متضاد
۱. امرد، پشتپایی، مخنث ۲. بیمو، کوسه ≠ ریشدار، ریشو
-
بیریش
لهجه و گویش تهرانی
پسر خودفروش
-
واژههای همآوا
-
بی ریش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) biriš پسری که هنوز ریش درنیاورده.
-
بی ریش
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) مخنُث ، اَمْرَد.
-
بی ریش
لغتنامه دهخدا
بی ریش . (ص مرکب ) (از: بی + ریش ) آنکه ریش بر زنخ ندارد. (یادداشت مؤلف ). کوسه : کوسه ٔ بی ریش دلی تنگ داشت . (یادداشت مؤلف ). || ساده عذار و ساده رو. (آنندراج ). کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی . (ناظم الاطباء). امرد. (یادداشت مؤلف ) : ن...
-
جستوجو در متن
-
پشتپایی
واژگان مترادف و متضاد
امرد، بیریش، مخنث، هیز
-
کوسه
لهجه و گویش بختیاری
kusa 1. کوسه؛ 2. مرد بىریش.
-
کوسه
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیریش، کمریش ۲. ماهی، نون
-
امرد
واژگان مترادف و متضاد
بدکاره، بیریش، پشتپایی، ساده، سادهروی، مخنث، مفعول، نامرد، هیز
-
ساده کار
لغتنامه دهخدا
ساده کار. [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه کار سادگان و ساده رویان دارد. بیریش . مأبون . تاز : ساده زنخدان بدم و ساده کارساده نمک بودم و ساده شکر. سوزنی .|| یک نوع از زرگری . (ناظم الاطباء).
-
ساده زنخدان
لغتنامه دهخدا
ساده زنخدان . [ دَ / دِ زَ ن َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از جوان بیریش . امردی که هنوز خط بر نیاورده باشد. (آنندراج ). امرد. که ریش نیاورده باشد. ساده . ساده رخ . ساده روی . ساده زنخ . ساده شکر : ساده زنخدان بدم و ساده کارساده نمک بودم و ساده شکر.س...
-
ساده عذار
لغتنامه دهخدا
ساده عذار. [ دَ / دِ ع ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از جوان بیریش . (بهار عجم ) (آنندراج ). ساده رخ . ساده روی . ساده زنخ . ساده زنخدان . ساده شکر : آئینه ز نقش ساده بایدکان ساده عذار رخ نماید.شیخ ابوالفضل فیاضی (از آنندراج ).
-
ساده زنخ
لغتنامه دهخدا
ساده زنخ . [ دَ / دِ زَ ن َ ] (ص مرکب ) امرد. بیریش . که ریش نیاورده باشد. ساده . ساده روی .ساده رخ . ساده زنخدان . ساده شکر. ساده نمک : صحبت کودگک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو.به ساده زنخ میل داری و داری گزی در گزی ...