کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیدارمغز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بیدارمغز
/bidārmaqz/
معنی
عاقل؛ هوشیار؛ آگاه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیدارمغز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] bidārmaqz عاقل؛ هوشیار؛ آگاه.
-
بیدارمغز
لغتنامه دهخدا
بیدارمغز. [ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. (برهان ). عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . (ناظم الاطباء). خبیر. بیداردل .بیدارخاطر و بیدارهوش . (آنندراج ). بیدارهوش . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از مردم عاقل و هوشیار. (انجمن...
-
جستوجو در متن
-
بیداردل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] bidārdel دلآگاه؛ هوشیار؛ آگاه؛ کسی که غافل نباشد؛ بیدارمغز؛ بیدارهوش؛ بیدارخاطر.
-
بیداردل
واژگان مترادف و متضاد
۱. آگاه، متوجه، واقف ≠ ناآگاه ۲. بیدارمغز، دلآگاه ۳. روشنضمیر ۴. هشیار، متنبه ≠ غافل
-
بیدارهش
لغتنامه دهخدا
بیدارهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیدارهوش . بیداردل . بیدارخاطر. بیدارمغز : که ایمن بود مردبیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش .نظامی .
-
بیدارخاطر
لغتنامه دهخدا
بیدارخاطر. [ طِ ] (ص مرکب ) بیداردل . بیدارهوش . بیدارمغز. کنایه از عاقل و هوشیار. (آنندراج ) : بیدارخاطران که جهان آزموده اندایمن بخوابگاه جهان کم غنوده اند. میرخسرو.و رجوع به بیداردل شود.
-
بیداردل
لغتنامه دهخدا
بیداردل . [ دِ ] (ص مرکب ) بیدارخاطر. بیدارهوش . بیدارمغز. (آنندراج ). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک . (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه . عاقل و هشیار. مقابل برناس : شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان . فردوسی .تو فرزند بیداردل رستمی ز دس...
-
نغز
لغتنامه دهخدا
نغز.[ ن َ ] (ص ) خوب . نیک . نیکو. (برهان قاطع). چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی . هر چیز عجیب از نیکوئی . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ). هر چیزی عجیب و بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع) : یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها در نش...
-
مغز
لغتنامه دهخدا
مغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء). مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوا...