کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیار و ببر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیار و ببر
فرهنگ گنجواژه
تحرک و فعالیت.
-
واژههای مشابه
-
نان بیار
لغتنامه دهخدا
نان بیار. (نف مرکب ) نان آور. نان آورنده . نان پیدا کن . آنکه معاش خانواده را تأمین کند.
-
خرج بیار
لغتنامه دهخدا
خرج بیار. [ خ َ ] (ص مرکب ) ناظر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنکه در منازل یا مؤسسات بر خرج میپردازد.
-
خوش بیار
لغتنامه دهخدا
خوش بیار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) خوش طالع.خوش اقبال . خوشبخت . سعید. آنکه هرچه برای او رخ دهد خوبست . که کار بر مراد او گردد. || در قمار کسی را گویند که مرتب مهره یا ورق برنده بیاورد.
-
نون بیار
لهجه و گویش تهرانی
نان آور
-
خانم بیار
لهجه و گویش تهرانی
جاکِش
-
آتش بیار (معرکه)
لهجه و گویش تهرانی
کسی که به ماجرایی دامن میزند
-
بد بیار،()ی
لهجه و گویش تهرانی
بد شانسی
-
جستوجو در متن
-
چهارقاب
لغتنامه دهخدا
چهارقاب . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + قاب به معنی پژول = بجل ، یا کعب یا استخوانی که از قوزک پای گوسفند یا گاو برآید) معمولاً پژول گوسفند در قمار به کارست . عدد آن در بازی معمولا چهار و گاه سه باشد.- امثال چهارقاب را بیار بازی را ببر . ر...
-
شیربها
لغتنامه دهخدا
شیربها. [ ب َ ] (اِ مرکب ) بهای شیر و قیمت شیر. || انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایه ٔ وی می دهند. (ناظم الاطباء). || مزد دایگی و شیر که به کودک دهند : موسی را به وی [ به مادر موسی ] دادند [ فرعون و زنش ] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دین...
-
خرک
لغتنامه دهخدا
خرک . [ خ َ رَ ] (اِ) مخفف خارک است و آن نوعی از خرمای خشک باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : نخود و کشمش و پسته خرک میده ببرقصب انجیر و دگر سرمش اسپید بیار. بسحاق اطعمه (از جهانگیری ).- خرماخرک ؛ نوعی خرماست که زردرنگ و کمی خشک است . || غوره...
-
بیهش
لغتنامه دهخدا
بیهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوش .بیفکر. دیوانه . بیشعور. ناتوان . بی خرد : دیوانگان بیهشمان خواننددیوانگان نه ایم که مستانیم . رودکی .یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان . فردوسی .بپیچاند آن را که خود پرورداگر بیهش است و اگر باخرد. ...
-
دم دادن
لغتنامه دهخدا
دم دادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دمیدن . دردمیدن . (یادداشت مؤلف ). باد کردن به دهان : سر نهد بر پای تو قصاب واردم دهد تا خونْت ریزد زارزار. مولوی .و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی ). || بخار ب...