کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بپا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
بِپّا
لهجه و گویش تهرانی
ببین، نگاه کن،مراقب باش.
-
جستوجو در متن
-
نگهبان
واژهنامه آزاد
بپا.
-
قراول و یساول
فرهنگ گنجواژه
نگهبان، بپا.
-
پَر
لهجه و گویش تهرانی
دست :بپا پرش به پرت نگیرد.
-
surveillant
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نظارت، محافظ، ناظر، مبصر کلاس، مواظب، بپا
-
عنب الثعلب
دیکشنری عربی به فارسی
سفرس , انگور فرنگي , رنگ سياه مايل به ارغواني , بپا يا مراقب دوشيزه
-
شورافکن
لغتنامه دهخدا
شورافکن . [ اَ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه شور افکند. که شور برانگیزد.که آشوب و غوغا بپا کند. رجوع به شور افکندن شود.
-
موزه پوشیده
لغتنامه دهخدا
موزه پوشیده . [ زَ / زِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) چکمه بپا و چکمه پوشیده . (ناظم الاطباء).
-
پخچیدن
لغتنامه دهخدا
پخچیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) کوفته شدن . پهن گردیدن . (برهان ). پخشیدن . بپا کوفته شدن . پهن شدن چیزی که به آن ضربی رسیده باشد. پخچودن . پخشودن .
-
خون براه انداختن
لغتنامه دهخدا
خون براه انداختن . [ ب ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) موجب کشتار شدن . کشتار کردن . || آشوب و فتنه و نزاع سخت بپا کردن .
-
داوری انداختن
لغتنامه دهخدا
داوری انداختن . [ وَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) داوری افکندن . داوری بپا کردن . رجوع به داوری شود. (آنندراج ).
-
tract
دیکشنری انگلیسی به فارسی
دستگاه، رساله، وسعت، مدت، مقاله، اثر، رشته، قطعه، کشش، حد، اندازه، رد بپا، نشریه
-
جماعت دار
لغتنامه دهخدا
جماعت دار. [ ج َ ع َ ] (نف مرکب ) آنکه جماعت بپا دارد : میشود آخر جماعت دار وحشی خصلتان هر که چون مجنون در این صحرا تواند فرد شد.ملاطغرا (از آنندراج ).
-
چادر افراختن
لغتنامه دهخدا
چادر افراختن . [ دَ / دُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) چادر زدن . چادر افراشتن . خیمه زدن . خیمه بپا کردن و رجوع به خیمه افراختن شود.