کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوستان بان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بستان پیرا
لغتنامه دهخدا
بستان پیرا. [ ب ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) بوستان پیرا. باغ پیرایش دهنده را گویند که باغبان باشد. (برهان ) (هفت قلزم ). باغبان و باغ پیرایش دهنده را گویند که گیاههاو شاخه های خشک را زده از باغ بیرون ریزد. (انجمن آرا) (آنندراج ). باغبان . (رشیدی ). باغب...
-
بستنجی
لغتنامه دهخدا
بستنجی . [ ب ُ ت َ ] (اِ) باغبان در تداول ترکان . (دزی ج 1 ص 83). رجوع به بستان بان و بوستان بان شود.
-
پالیزبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹پالیزوان، فالیزوان، جالیزبان› [قدیمی] pālizbān ۱. نگهبان پالیز.۲. بوستانبان؛ باغبان.۳. (اسم) (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب / بر سر پالیزبان کمتر زند «پالیزبان» (ضمیری: شاعران بیدیوان: ۳۰۸).
-
بوستانبان
لغتنامه دهخدا
بوستانبان . (ص مرکب ) حافظ و نگهبان بوستان : بوستانبانا حال و خبر بستان چیست و اندر این بستان چندین طرب مستان چیست . منوچهری .بوستانبانا امروز به بستان بده ای زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای . منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 157).سعدی چو به میوه میرسد ...
-
گله بانی
لغتنامه دهخدا
گله بانی . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ ل ْ ل َ / ل ِ ] (حامص مرکب ) عمل گله بان . کار چوپان . چوپانی : مباش غره و غافل چو میش سر در پیش که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست . سعدی .مرا گله بانی به عقل است و رای تو هم گله ٔ خویش باری بپای .سعدی (بوستان ).
-
بیابان نورد
لغتنامه دهخدا
بیابان نورد. [ بان ْ، ن َ وَ ] (نف مرکب ) بیابان گرد و سفرکننده در بیابانها. (ناظم الاطباء). بیابان نوردنده . بیابان گرد : تهیدست مردان پرحوصله بیابان نوردان بی قافله . سعدی . || قوی . پرطاقت برفتن در بیابانها : گزاره برد سپه را ز ده دوازده رودبمرکبا...
-
تیزهوش
لغتنامه دهخدا
تیزهوش . (ص مرکب ) تیزهش . هوشیار. هوشمند. تیزویر. باهوش . (فرهنگ فارسی معین ) : بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را به هر جای گوش . فردوسی .نکوروی آزاده ٔ تیزهوش ورا نام شهروی گوهرفروش . فردوسی .از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش . فر...
-
ساربان
لغتنامه دهخدا
ساربان . [ رْ / رِ ] (اِ مرکب ) بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده ٔ شتر باشد چه سار بمعنی شتر، و بان بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده آمده است . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). شتربان و ساروان . (شرفنامه ٔ منیری ). خایل . (دهار). ساربان بکسی که شتر آنراح...
-
ضیمران
لغتنامه دهخدا
ضیمران . [ ض َ م ُ / ض َ م َ ] (ع اِ) ضومران . ضومیران . (ابن البیطار). ضمیران . ریحان دشتی . نوعی از ریحان . نوعی است از ریحان دشتی . (منتخب اللغات ). ریحان فارسی . (منتهی الارب ). گیاهی است که شاه اسپرغم گویند. شاهسفرم . (مفاتیح ). شاه اسپرغم ، یعن...
-
گریبان
لغتنامه دهخدا
گریبان . [ گ ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا «گریوا» (گردنه ، کوه )، پهلوی «گریوک » (گردنه ، کوه )، هندی باستان «گریوا» (پشت کردن )، پهلوی «پان « » گریوی » . و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است ؛ جمعاً بمعنی محافظ گردن . بخشی از جامه که...
-
دوان
لغتنامه دهخدا
دوان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت حالیه از دو (دویدن ). در حال دویدن . (یادداشت مؤلف ). دونده . (لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه . رودکی .به خواری ببردش پیاده کشان دوان و...
-
باغبان
لغتنامه دهخدا
باغبان . [ غ ْ / غ ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نگاهدارنده ٔ باغ باشد. (هفت قلزم ). در پهلوی باغبان ، آنکه حفاظت باغ و پرورش گلها و درختهای میوه دار کند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کسی که پرستاری از باغ میکند. (ناظم الاطباء). باغ پیرا. (ناظم الاطباء) (آن...
-
بیدمشک
لغتنامه دهخدا
بیدمشک . [ م ِ / م ُ ] (اِ مرکب ) مشک بید. نوعی از بید است که بهار آن یعنی شکوفه ٔ آن بغایت خوشبوی باشد و عرق آنرا بجهت تفریح دل و تبرید بیاشامند. (از برهان ). درختی است که گلش زرد باشد مایل به اندک سبزی و سیاهی پیشتر از ظهور برگ بشکفد بغایت خوشبو. (...
-
تشریف
لغتنامه دهخدا
تشریف . [ ت َ ] (ع مص ) بزرگوار کردن . بزرگ قدر گردانیدن . (از اقرب الموارد). بزرگداشت . بزرگ داشتن . بزرگوار داشتن . حرمت داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بودو به روزگار سامانیان ، و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشر...
-
کمینگاه
لغتنامه دهخدا
کمینگاه . [ ک َ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین ). مکمن . نخیز. کمینگه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپردکمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی .ب...