کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بوس
/bus/
معنی
۱. بوسه.
۲. (بن مضارعِ بوسیدن) = بوسیدن
۳. بوسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آستانبوس، پابوس، دستبوس.
〈 بوسوکنار: کسی را در کنار یا در آغوش خود گرفتن و بوسیدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بوسه، قبله، ماچ ≠ گاز
فعل
بن گذشته: بوسید
بن حال: بوس
دیکشنری
kiss, osculation
-
جستوجوی دقیق
-
بوس
واژگان مترادف و متضاد
بوسه، قبله، ماچ ≠ گاز
-
بوس
واژگان مترادف و متضاد
۱. خشم، غضب ۲. بیم، ترس، خوف، هراس ۳. سختی، شدت ۴. دلیری، شجاعت، قوت
-
بوس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) bus ۱. بوسه.۲. (بن مضارعِ بوسیدن) = بوسیدن۳. بوسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آستانبوس، پابوس، دستبوس.〈 بوسوکنار: کسی را در کنار یا در آغوش خود گرفتن و بوسیدن.
-
بوس
فرهنگ فارسی معین
( اِ.) بوسه .
-
بوس
لغتنامه دهخدا
بوس . (اِ) مخفف بوسه است و بعربی قبله گویند. (برهان ). معروف است و اصل آن بوسیدن است . (از انجمن آرا). اعراب ، ضم آنرا فتح کرده ، بوس گویند و در خود آورده اند وتصرف کرده اند بر این کار مطبوع راحت انگیز و شیرین بمعنی عذاب و سختی نزدیک شده است . (آنندر...
-
بوس
لغتنامه دهخدا
بوس . [ ب َ ] (ع مص ) بوسیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیختن . || درشت گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بوس
دیکشنری فارسی به عربی
سفينة الحمل , قبلة
-
واژههای مشابه
-
بؤس
لغتنامه دهخدا
بؤس . [ ب ُءْس ْ ] (ع اِ) سختی و بلا. یقال : یوم بؤس و یوم نعم . ج ، ابؤس . (منتهی الارب ). سختی . (برهان ) (مهذب الاسماء) (شرفنامه ٔ منیری ) (دهار). سختی و بلا. (آنندراج ). بلا و سختی . ج ، ابؤس . (ناظم الاطباء). درویشی و شدت احتیاج و سختی . (غی...
-
زمین بوس، دست بوس، پابوس
لهجه و گویش تهرانی
احترام گذاری به بزرگان
-
ستانه بوس
لغتنامه دهخدا
ستانه بوس . [ س َ ن َ / ن ِ ](نف مرکب ) ملازم . خدمتگزار. خادم . چاکر : دولت ستانه بوس درت باد تا بکام صد سال تخم عدل بکاری و بدروی .خاقانی .
-
زمین بوس
لغتنامه دهخدا
زمین بوس . [ زَ ] (حامص مرکب ) زمین بوسی . بوسیدن زمین و آن رسم ورود به درگاه شاهان و بزرگان بود. (فرهنگ فارسی معین ). سجده . سجود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بوسیدن زمین و آن نوعی از آداب است . (آنندراج ) : برزویه شرط خدمت و زمین بوس بجای آورد. (کلی...
-
مینی بوس
فرهنگ فارسی معین
[ انگ . ] (اِ.) وسیلة نقلیه موتوری به شکل اتوبوس کوچک .
-
قدم بوس
لغتنامه دهخدا
قدم بوس . [ ق َ دَ ] (اِمص مرکب ) پای بوس . (آنندراج ).
-
پای بوس
لغتنامه دهخدا
پای بوس . (نف مرکب ، اِ مرکب ) پابوس . زیارت .