کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بوده
معنی
(دِ) (ص مف .) 1 - وجود داشته ، موجود. 2 - واقع شده ، حادث گشته .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوده
فرهنگ فارسی معین
(دِ) (ص مف .) 1 - وجود داشته ، موجود. 2 - واقع شده ، حادث گشته .
-
بوده
لغتنامه دهخدا
بوده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) وجودداشته و هستی داشته . (ناظم الاطباء).وجودداشته . موجود. (فرهنگ فارسی معین ) : ای به ازل بوده و نابوده ماوی به ابد مانده و فرسوده ما. نظامی .ورای همه بوده ای بود اوهمه رشته ٔ گوهرآمود او. نظامی .|| واقعشده . حادث گشت...
-
واژههای مشابه
-
گم بوده
لغتنامه دهخدا
گم بوده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گم شده . از دست داده شده : که بیژن بجایست خرسند باش بر امید گم بوده فرزند باش . فردوسی .همه درددل پیش دستان بخواندغم پور گم بوده با او براند. فردوسی . || سرگردان . متحیر : مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده ...
-
پنج بوده
لغتنامه دهخدا
پنج بوده . [ پ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) نصف عشر است زیراکه ده بوده عشر را گویند که ده یک باشد. (آنندراج ).
-
بوده نان
لغتنامه دهخدا
بوده نان . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) نانی که خمیر آن برنیامده باشد و مدت چهل روز آنرا درآفتاب خشک کرده باشند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
-
خم بوده پشت
لغتنامه دهخدا
خم بوده پشت . [ خ َ دَ / دِ پ ُ ] (ص مرکب ) منحنی قامت . دولا. پشت دوتا : شنید این سخن پیر خم بوده پشت بتندی برآورد بانگی درشت .سعدی (بوستان ).
-
خدایی که دارای قوه خارق العاده بوده
دیکشنری فارسی به عربی
شيطان
-
اشیاء یاموجوداتی که بعقیده اقوام وحشی دارای روح بوده و موردپرستش قرارمی گرفتند
دیکشنری فارسی به عربی
وثن
-
هرجسمی که دارای خاصیت فنری بوده وبرای پرتاب اجسام بکار میرود
دیکشنری فارسی به عربی
منجنيق
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.
-
عرصتان
لغتنامه دهخدا
عرصتان . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عرصة (در حال رفع). رجوع به عرصة شود. || (اِخ ) دو فضاء است در عقیق مدینه که آنرا عصة الصغری و عرصة الکبری گویند. (از منتهی الارب ). دو بقعه است در عقیق مدینه ، کبری و صغری . (از اقرب الموارد). در عقیق است از نواحی ...
-
عرصف
لغتنامه دهخدا
عرصف . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان ). نباتی است . (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن ، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان . (منتهی ...
-
عرصفة
لغتنامه دهخدا
عرصفة. [ ع َ ص َ ف َ ] (ع مص ) کشیدن و به درازا دوباره کردن . (از منتهی الارب ). جذب کردن و کشیدن چیزی و آن را از طول شکافتن و پاره کردن . (از اقرب الموارد).