کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوالحسن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوالحسن
لغتنامه دهخدا
بوالحسن . [ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) کنیت حضرت علی (ع ). (غیاث ) (آنندراج ). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام . (ناظم الاطباء) : یکی مشکلی برد پیش علی که تا مشکلش را کند منجلی شنیدم که شخصی در آن انجمن بگفتا چنین نیست یا بوالحسن . سعدی .و ...
-
جستوجو در متن
-
دستورزاده
لغتنامه دهخدا
دستورزاده . [ دَدَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) وزیرزاده . پسر وزیر:دستورزاده ٔ ملک شرق بوالحسن حجاج سرفراز همه دوده و تبار. فرخی .دستورزاده ٔ شاه ایران زمین حجاج تاج خواجگان بوالحسن .فرخی .
-
وزر و وبال
لغتنامه دهخدا
وزر و وبال . [ وِ رُ وَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نکبت و عاقبت بد. بدفرجامی : و آنهمه وزر و وبال به بوالحسن عراقی و دیگران بازگشت . (تاریخ بیهقی ). رجوع به وزر شود.
-
تخته بند کردن
لغتنامه دهخدا
تخته بند کردن . [ ت َ ت َ / ت ِ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زندانی کردن . در قید و بند انداختن : در احسان ، کنون که بگشاید؟بوالحسن را چو تخته بند کنند.انوری .
-
شیروان
لغتنامه دهخدا
شیروان . [ شیرْ ] (اِخ ) غوری . از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید : امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ِ ابوالحسن و ش...
-
نیم کافر
لغتنامه دهخدا
نیم کافر. [ ف ِ ] (ص مرکب ) که به دین ایمان درستی ندارد. که اسلامش تمام و قلبی نیست : با خود گفتم این چنین مرداری نیم کافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف می کند. (تاریخ بیهقی ص 172).گفت این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین ... از حد اندازه افزو...
-
بل
فرهنگ فارسی معین
( ~.) 1 - پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه : یعنی بسیار هوس . 2 - در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن . یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = ...
-
باریک گیر
لغتنامه دهخدا
باریک گیر. (نف مرکب ) سخت گیر. کسی که در کارها بسیار خرده گیرد : مرد [ بوالحسن عراقی دبیر ] سخت بدخو بود و باریک گیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). و چنان گفتند که زنان او را دارو دادند که زن مطربه ٔ مرغزی را بزنی کرده و مردی سخت بدخو بود و باریک گیر. ...
-
بو
لغتنامه دهخدا
بو. (ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء). مخفف ابو در فارسی . مانند بومسلم . بوعلی . بوحنیفه . بولهب . بوجهل . بوبکر. بوسهیل . بوسعید. بوشکور. بونواس . بوالقاسم . بومعشر. بوالحسن ... (یادداشت بخط مؤلف ) : سپهدار چون بوالمظفر بودسر لشکر از ماه بر...
-
خارقان
لغتنامه دهخدا
خارقان . [ رِ ] (اِخ ) نام دهی است نزدیک بسطام از لطائف . (غیاث اللغة). رجوع به خرقان شود : رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسن تا خارقان . مولوی (مثنوی ).بوی خوش آمد مراو را ناگهان در سواد ری ز حد خارقان .مولوی (مثنوی ).
-
عراده انداز
لغتنامه دهخدا
عراده انداز. [ ع َرْ را دَ اَ ] (نف مرکب ) آنکه با عراده جنگ کند و بدان سنگ اندازد : بانصر و بوالحسن خلف با عراده انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). غوری عراده انداز زر و جامه بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 474).
-
کدن
لغتنامه دهخدا
کدن . [ ک ِ دِ / ک َ دَ ] (اِ) مجمع و روستایی را گویند که قریب به ده هزار مردم در ایام عاشورا آنجا جمع شوند و گریه کنند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). روستایی است که هر عاشورا ده هزار مرد آنجا گرد آیند. (از یادداشت مؤلف از لغت نامه ٔ اسدی ) : بوالح...
-
کافور معمری
لغتنامه دهخدا
کافور معمری . [ رِ م ُ ع َم ْ م َ ] (اِخ ) از خدام مورد اعتماد سلطان محمود غزنوی بوده است ، و او را همراه عبدالجبار برای آوردن دختر امیر گرگان از نشابور به آنجا فرستادند : و دانشمند بوالحسن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعدباعبدالجبار نامزد شد و کا...
-
کوشه
لغتنامه دهخدا
کوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) کوشک . قصر. کاخ . (فرهنگ فارسی معین ) : در حضر کوشه ٔ تو همچو نگار چگلی در سفر مرکب تو همچو بت کاشغری . فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).و اورا اندر مجلس شراب به کوشه ٔ حلفی اندر بکشتند. (تاریخ سیستان ص 326). امیر خلف به طاق شد و...