کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بهم خورده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بهم خورده
دیکشنری فارسی به عربی
غير مرتب , ملخبط
-
واژههای مشابه
-
ETC
بَهَم
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مدیریت-مدیریت پروژه] ← برآورد هزینۀ ماندۀ کار
-
بِهِمْ
فرهنگ واژگان قرآن
به آنها
-
لامرحباً بهم
لغتنامه دهخدا
لامرحباً بهم . [ م َ ح َبَن ْ ب ِ هَِ ] (ع جمله ٔ اسمیه ٔ نفرینی ) به معنی ، فراخی مباد ایشان را. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی ).
-
بهم آمدن
لغتنامه دهخدا
بهم آمدن . [ ب ِ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد شدن . یکی شدن .بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). جمع شدن و بسته شدن . (ناظم الاطباء) : و ایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره ها بانبوه . نظامی .رفت بسی دعوی از این پیشترتا د...
-
بهم آمیختن
لغتنامه دهخدا
بهم آمیختن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) درهم و مخلوط شدن . مخلوط کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
بهم آوردن
لغتنامه دهخدا
بهم آوردن . [ ب ِ هََ وَ دَ ] (مص مرکب ) گردکردن . جمع آوردن . فراهم آوردن . پیوستن : چون سواران سپه را بهم آورده بودبیست فرسنگ زمین پیش تو لشکرگاه . منوچهری .آیدفرقش بسلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد بهم .نظامی .
-
بهم افتادن
لغتنامه دهخدا
بهم افتادن . [ ب ِ هََ اُ دَ ] (مص مرکب ) با یکدیگر تلاقی کردن . بیکدیگر رسیدن : چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم . مولوی . || کنایه از مردن . || کنایه از پریشان شدن . (آنندراج ) : در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاداسباب فراغت بهم ا...
-
بهم انداختن
لغتنامه دهخدا
بهم انداختن . [ ب ِ هََ اَ ت َ ] (مص مرکب ) جور کردن : خدا نجار نیست اما در و تخته را خوب بهم میاندازد. (یادداشت بخط مؤلف ). || به ستیزه واداشتن . رجوع به همین ترکیب شود.
-
بهم بافتن
لغتنامه دهخدا
بهم بافتن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول ، سر هم کردن : یک مشت دروغ بهم بافت .
-
بهم برآمدن
لغتنامه دهخدا
بهم برآمدن . [ ب ِ هََب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از در غضب شدن . (برهان )(انجمن آرا) (از غیاث ) (از رشیدی ). خشم گرفتن . (آنندراج ). غضبناک شدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برآشفتن . بشوریدن : و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند...
-
بهم برافکندن
لغتنامه دهخدا
بهم برافکندن . [ ب ِ هََ ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در جنگ و ستیز انداختن دو تن یا دو گروه را : بهمْشان برافکنده یکبارگی همی تاخت تاقلبگه بارگی .اسدی .
-
بهم برزدن
لغتنامه دهخدا
بهم برزدن . [ ب ِ هََ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) شتاب کار و تندمزاج بودن . (آنندراج ). شتاب زده شدن و شتابی کردن . (ناظم الاطباء). || خراب و ویران کردن . زیروزبر کردن . زیرورو کردن .
-
بهم برکردن
لغتنامه دهخدا
بهم برکردن . [ ب ِ هََ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زیروزبر کردن . || خراب کردن . || پریشان کردن . (آنندراج ). آزرده کردن و تصدیع دادن . (ناظم الاطباء).