کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بهمان اندازه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بهمان اندازه
دیکشنری فارسی به عربی
ک , نفسه
-
واژههای مشابه
-
بِهمَدان،بِهمان
لهجه و گویش تهرانی
فلان،بیسار
-
فلان و بهمان
فرهنگ فارسی معین
( ~ُ بَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) فلان کس ، شخص یا اشخاص نامعلوم .
-
فلان و بَهمان
فرهنگ گنجواژه
افراد نامشخص.
-
فلان و بَهمان،فلان و بَهمَدان
لهجه و گویش تهرانی
چیزهای نامشخص
-
جستوجو در متن
-
Same
دیکشنری انگلیسی به فارسی
یکسان، همان، شبیه، همان کار، همان چیز، همان جور، عینا مثل هم، بهمان اندازه، یک نواخت
-
ک
دیکشنری عربی به فارسی
چنانکه , بطوريکه , همچنانکه , هنگاميکه , چون , نظر باينکه , در نتيجه , بهمان اندازه , بعنوان مثال , مانند , مال شما , مربوط به شما , متعلق به شما
-
so
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بنابراین، پس، چنین، چنان، چندان، اینقدر، بنابر این، انقدر، همینطور، همچنان، بقدری، این طور، چندین، همچو، همینقدر، بهمان اندازه، از انرو، باین زیادی
-
نفسه
دیکشنری عربی به فارسی
خودش () , خود ان زن , خودش را , خودش , خود او (درحال تاکيد) , خود (ان مرد) , خودش (خود ان چيز , خود ان جانور) , خود , خود شخص , نفس , در حال عادي , يکسان , يکنواخت , همان چيز , همان , همان کار , همان جور , بهمان اندازه
-
اشک
لغتنامه دهخدا
اشک . [ اَ ] (اِخ ) ششم یا مهرداد اول . پس از مرگ برادر بتخت سلطنت نشست و در مدت 38 سال فرمانروائی به اقدامات بزرگی دست یازید و دولت پارت را که از ولایت ماردها و ری تا هریرود امتداد مییافت مبدل به دولتی کرد که بعدها رقیب و همدوش دولت جهانی روم گردید ...
-
عرق مدنی
لغتنامه دهخدا
عرق مدنی . [ ع َ ق ِ م َ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام بیماریی است که به فارسی آن را رشته نامند و به هندی نارو گویند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آن است که بر بدن آدمی دانه ای تولید و سپس بصورت تاولی گردد، و آبی در زیر پوست جمع شود. آنگاه تاول بترک...
-
رب
لغتنامه دهخدا
رب . [ رُب ب / رُ ] (از ع ، اِ) فشرده و عصاره و آب برخی میوه ها یا گیاهها که اندکی جوشانیده شود تا ستبر و غلیظ گرددچون انار و گوجه و سس و جز آن . عصاره ٔ هر چیز که به قوام آورند چون رب انار، رب به ، رب انگور. (لغت محلی شوشتر) (از شعوری ج 2 ورق 21). ش...
-
دودستی
لغتنامه دهخدا
دودستی . [ دُ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از کوزه و سبو. (ناظم الاطباء)(از لغت فرس اسدی ). سبوی سرفراخ . (صحاح الفرس ). غولین . (از لغت فرس اسدی ذیل ماده ٔ غولین ) : عشقش به دودستی آب می دادوز کوره ٔ عشق تاب می داد. نظامی .|| دودسته . بازه . چوبدستی . (یادد...