کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلکه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بلکه
/balke/
معنی
۱. علاوه بر این.
۲. شاید: بلکه فردا بیاید.
۳. امید است که؛ باشد که.
۴. برای نفی حکم قبلی گفته میشود؛ برعکس: او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ایضاً، بساکه، بل، شاید، ولی
۲. لاکن، بیک، لیکن، ولیک
۳. لابل
۴. علاوه بر این، بهعلاوه
۵. بالعکس، برخلاف
دیکشنری
only, rather
-
جستوجوی دقیق
-
بلکه
واژگان مترادف و متضاد
۱. ایضاً، بساکه، بل، شاید، ولی ۲. لاکن، بیک، لیکن، ولیک ۳. لابل ۴. علاوه بر این، بهعلاوه ۵. بالعکس، برخلاف
-
بلکه
فرهنگ فارسی عمید
(حرف، قید) [عربی، فارسی، مرکب از بل + که] balke ۱. علاوه بر این.۲. شاید: بلکه فردا بیاید.۳. امید است که؛ باشد که.۴. برای نفی حکم قبلی گفته میشود؛ برعکس: او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است.
-
بلکه
فرهنگ فارسی معین
(بَ کِ) (ق .) 1 - شاید. 2 - به علاوه . 3 - باشد که . 4 - برخلاف ، برعکس .
-
بلکه
لغتنامه دهخدا
بلکه . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه ، شهرستان سقز. سکنه ٔ آن 182 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، توتون ، مازوج ، قلقاف ،گردو، زغال است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
بلکه
لغتنامه دهخدا
بلکه . [ ب َ ک ِ ] (حرف ربط) (از: بل عربی + که فارسی ). بل که . بلک . بلکی . «بل » لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به ...
-
بلکه
لغتنامه دهخدا
بلکه . [ ب ُ ک َ / ک ِ ] (اِ) حوض آب . تالاب در میان خانه . دریاچه . (در تداول مردم گناباد خراسان ). و گویا مصحف برکه باشد.
-
بلکه
دیکشنری فارسی به عربی
بالاحري
-
بلکه
واژهنامه آزاد
وَنکِه.
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.
-
عرصتان
لغتنامه دهخدا
عرصتان . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عرصة (در حال رفع). رجوع به عرصة شود. || (اِخ ) دو فضاء است در عقیق مدینه که آنرا عصة الصغری و عرصة الکبری گویند. (از منتهی الارب ). دو بقعه است در عقیق مدینه ، کبری و صغری . (از اقرب الموارد). در عقیق است از نواحی ...
-
عرصف
لغتنامه دهخدا
عرصف . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان ). نباتی است . (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن ، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان . (منتهی ...
-
عرصفة
لغتنامه دهخدا
عرصفة. [ ع َ ص َ ف َ ] (ع مص ) کشیدن و به درازا دوباره کردن . (از منتهی الارب ). جذب کردن و کشیدن چیزی و آن را از طول شکافتن و پاره کردن . (از اقرب الموارد).
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع َ ص َ ] (ع ص ) بسیار خورنده . (منتهی الارب ). أکول . (اقرب الموارد). || خرم و شادمان . (منتهی الارب ). نشیط. (اقرب الموارد).
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع ِ ص َ م م ] (ع ص ) نزار و نرم تن . (منتهی الارب ). ضعیف جسم . (از اقرب الموارد). || توانای درشت گوشت . قوی و سخت گوشت . و آن از اضداد است . (از اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عِرصام . عُراصِم . رجوع ...