کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلکن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بلکن
/balkan/
معنی
۱. سر دیوار.
۲. کنگرۀ دیوار؛ منجنیق.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بلکن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بلگن، یلکن، بلکس› [قدیمی] balkan ۱. سر دیوار.۲. کنگرۀ دیوار؛ منجنیق.
-
بلکن
فرهنگ فارسی معین
(بَ کَ یا بُ لُ کَ) ( اِ.) 1 - منجنیق . 2 - سر دیوار.
-
بلکن
لغتنامه دهخدا
بلکن . [ ب َ ک َ ] (اِ) منجنیق ، یعنی پیلوارافکن . (از لغت فرس اسدی ). منجنیق . (اوبهی ) : سرو است و کوه سیمین جز یک میانْش سوزن خسته است جان عاشق وز غمزکانش بلکن . ابوالمثل بخاری .ز سیل خیز فنا ایمنست قصر بقات چنانکه حصن فلکها ز صدمت بلکن . شمس فخری...
-
واژههای مشابه
-
بَلکن،بلکم
لهجه و گویش تهرانی
شاید
-
جستوجو در متن
-
بلگن
لغتنامه دهخدا
بلگن . [ ب َ گ َ ] (اِ) سر دیوار. (آنندراج )(شرفنامه ٔ منیری ). بلکن . رجوع به بلکن شود. || منجنیق . (آنندراج ). بلکن . رجوع به بلکن شود.
-
بلکس
لغتنامه دهخدا
بلکس . [ ب ِ ک ِ / ب ُ ک ُ ] (اِ) سر دیوار. (برهان ). کنگره ٔ دیوار. (ناظم الاطباء). بلکن . نلکس . و رجوع به بلکن شود.
-
پلکن
لغتنامه دهخدا
پلکن . [ پ ُ ل ُ ک َ ] (اِ) در لغت نامه ٔ اسدی چ طهران در کلمه ٔ بلکن با باء موحده ٔ عربی آمده است : بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است : سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته است جان عاشق وز غمزگانش ...
-
یلکن
لغتنامه دهخدا
یلکن . [ ی َ ک َ ] (اِ) منجنیق و منجنیک و بلکن . (ناظم الاطباء). منجنیق . (صحاح الفرس ). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی »، بای ابجد نیز آمده است . (از برهان ) (از آن...
-
کلکم
لغتنامه دهخدا
کلکم . [ ک ُ ک ُ / ک َ ک َ ] (اِ) منجنیق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 353) (از برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منجنیق . و با بلکن و پلکن مقایسه شود. (از فرهنگ فارسی معین ) : سرواست و کوه سیمین جز یک مثال سوزن حصن است جان عاشق و آن غمزگانش کل...
-
غمزگان
لغتنامه دهخدا
غمزگان . [ غ َ زَ ] (اِ) ج ِ غَمزه . رجوع به غمزه شود. این جمع بر خلاف قیاس است چه اسم معنی را معمولاً با «ها» جمع بندند و نظیر این است الفاظ سخنان و گناهان و غیره : سروست و کوه سیمین جز یک میانش سوزن حصن است جان عاشق وز غمزگانش بلکن . بوالمثل .غمزگا...
-
ابوالمثل
لغتنامه دهخدا
ابوالمثل . [ اَ بُل ْ م َ ث َ ] (اِخ ) بوالمَثَل . بخاری . یکی از شعرای نامی روزگار سامانی است . وفات او پیش از وفات ابوطاهر خسروانی بوده است :همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاّب . ابوطاهر خسروانی .از بیت فوق و نیزاز بیت ذیل...
-
حصن
لغتنامه دهخدا
حصن . [ ح ِ ] (ع اِ) بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه . حصار. پناه گاه . (ترجمان عادل ).دز. (مهذب الاسماء). قلعه . دژ. جای پناه . برج . جای استوار. پناه . پناه جای . موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج ، حُصون ، اَحصان ، حَصَ...
-
منجنیق
لغتنامه دهخدا
منجنیق . [ م َ ج َ ] (معرب ، اِ) سنگ انداز. (دهار). فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنندو سنگ در آن کرده به طرف دشمن اندازند. معرب من چه نیک است . ج ، منجنیقات ، مجانق ، مجانیق . (منتهی الارب ). منجنوق . آلتی که بدان سنگ اندازند و آن معرب ا...