کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلوری شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دست و پا بلوری
لهجه و گویش تهرانی
دارای بدن سفید
-
جستوجو در متن
-
تبلور
فرهنگ فارسی معین
(تَ بَ وُ) [ ع . ] (مص ل .) بلوری شدن جسم .
-
magnetic polarization
قطبش مغناطیسی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ژئوفیزیک، شیمی] قطبدار شدن برخی مولکولها یا ساختارهای بلوری در میدان مغناطیسی به سبب ماهیت نامتقارن آنها
-
crystallite
بلورک
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی، شیمی، مهندسی بسپار] جسم بسیار ریزی با ترکیب کانیشناختی نامشخص که شکل بلوری آن کامل نشده باشد و نور را قطبیده نکند؛ این اجسام نشاندهندۀ مرحلۀ آغازین بلوری شدن ماگما یا شیشه هستند
-
crystallinity
بلورینگی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی، شیمی، مهندسی بسپار] [زمینشناسی] درجۀ بلوری شدن سنگها بهویژه سنگهای آذرین [شیمی] میزان جهتگیری زنجیره مولکولهای بینظم در طول زنجیره بسپار بهصورت طرحهای تکرارشونده که کموزیاد بودن آن بر استحکام و سختی و انعطافپذیری در دمای پایی...
-
دست و پا
فرهنگ گنجواژه
اندامها، اندام بدن و مجازاً توانائی و عُرضه.دست و پاچُلُفتی، دست و پا لرزیدن= ترسیدن.دست و پا پنبهای= بی عُرضه. دست و پا شکسته= ناقص. دست و پا زدن= تقلا کردن. دست و پاگیر= مزاحم. دست و پا بلوری= تنبل. دست و پا دار= زرنگ. دست و پا کردن= فراهم کردن.بی...
-
تبلور
لغتنامه دهخدا
تبلور. [ ت َ ب َ وُ ] (ع مص ) بلور شدن یا شبیه به بلور شدن چیزی . (از قطر المحیط). شبیه بلور شدن . (المنجد) . بلوری شدن جسمی . (ناظم الاطباء).جامد براق شدن جسم مایع... این لفظ فارسی است که بشکل مصدر عربی ساخته شده . (فرهنگ نظام ). || (اصطلاح شیمی ) ا...
-
شیشه
لغتنامه دهخدا
شیشه . [ شی ش َ / ش ِ ] (اِ) زجاج . آبگینه . زجاجه . (یادداشت مؤلف ). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی ) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک ان...
-
نمک
لغتنامه دهخدا
نمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که...