کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بلع
/bal'/
معنی
۱. = بلعیدن
۲. (اسم مصدر) فروبردن غذا در گلو.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بلعیدن، فروبردن، قورتدادن
۲. قورت
فعل
بن گذشته: بلعید
بن حال: بلع
دیکشنری
gulp, swallow
-
جستوجوی دقیق
-
بلع
واژگان مترادف و متضاد
۱. بلعیدن، فروبردن، قورتدادن ۲. قورت
-
بلع
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بلعیدن) [عربی] bal' ۱. = بلعیدن۲. (اسم مصدر) فروبردن غذا در گلو.
-
بلع
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] (مص م .) فرو بردن ، به گلو فرو بردن .
-
بلع
لغتنامه دهخدا
بلع. [ ب َ ] (ع ص ) رجل بلع؛ مردی که گویی سخن را می بلعد و فرومیدهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
-
بلع
لغتنامه دهخدا
بلع. [ ب َ ] (ع مص ) فروبردن از حلق . (از منتهی الارب ). فروخوردن . (دهار). فروواریدن . (المصادر زوزنی ).فروبردن چیزی را به گلو. (غیاث ) (آنندراج ). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن . (از اقرب الموارد). ابتلاع . فرودادن . بلعیدن . بل...
-
بلع
لغتنامه دهخدا
بلع. [ ب ُ ل َ ] (اِخ )(سعد...) (بصورت معرفه و غیرمنصرف ) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح ، گویی که آن ر...
-
بلع
لغتنامه دهخدا
بلع. [ ب ُ ل َ ] (ع ص ) مردبسیارخوار. پرخور. اکول . || (اِ) ج ِ بُلعة. (منتهی الارب ). سوراخ بکره . و رجوع به بلعة شود.
-
بلع
دیکشنری فارسی به عربی
جرعة
-
واژههای مشابه
-
سعد بلع
لغتنامه دهخدا
سعد بلع. [س َ دِ ب ُ ل َ ] (اِخ ) دو ستاره است بر دست چپ آبریز و میانشان سومین است گویند این آن است که سعد او را فرو برد. (التفهیم ص 112). منزل بیست و سوم از منازل قمر و از آخر سعد ذابح است تا بیست و پنج درجه و چهل و دو دقیقه و پنجاه و یک ثانیه و نزد...
-
بلع کردن
لغتنامه دهخدا
بلع کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناجویده فروبردن . بلعیدن . (فرهنگ فارسی معین ). فروخوردن . اوباریدن . ابتلاع . بلع. رجوع به بلع شود.
-
swallowing reflex, palatal reflex, palatine reflex
بازتاب بلع
واژههای مصوّب فرهنگستان
[تغذیه] بلعیدن غیرارادی مادۀ واردهشده به دهان بهمحض تحریک کام
-
عمل بلع
دیکشنری فارسی به عربی
جرعة
-
suck-swallow reflex
بازتاب مکش ـ بلع
واژههای مصوّب فرهنگستان
[تغذیه] واکنشی که در آن پس از تماس لبهای نوزاد با پستان مادر یا سر پستانک، دهان باز و مکیدن و بلعیدن آغاز میشود
-
صدای حاصله از عمل بلع
دیکشنری فارسی به عربی
جرعة