کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بفج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بفج
/bafj/
معنی
آب دهان؛ کف دهان؛ خیو: ◻︎ قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند / زآن خلم و زآن بفج چکان بر سر و رویت (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بفج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بفچ، پفج› [قدیمی] bafj آب دهان؛ کف دهان؛ خیو: ◻︎ قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند / زآن خلم و زآن بفج چکان بر سر و رویت (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).
-
بفج
فرهنگ فارسی معین
(بَ) ( اِ.) 1 - کف دهان . 2 - آب دهان . بفج ، بفچ هم گفته شده .
-
بفج
لغتنامه دهخدا
بفج . [ ب َ ] (اِ) بفچ . آبی که در وقت سخن گفتن از دهن مردم بیرون افتد. (ناظم الاطباء). خیو دهان مردم باشد. (لغت فرس اسدی ) (از مؤید الفضلاء) (از سروری ) (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ). آب دهان باشد که گاه سخن گویی بیرون ریزد. (انجمن آرا) (آنندرا...
-
جستوجو در متن
-
یفج
لغتنامه دهخدا
یفج . [ ی َ ] (اِ) بفج . لعاب دهن را گویند و آبی که در وقت حرف زدن از دهن مردم برآید. (برهان ). یفج غلط و بفج صحیح است . (یادداشت مؤلف ). مصحف بفج است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به بفج شود.
-
پفج
فرهنگ فارسی معین
(پَ) (اِ.) = بفج : کف دهان ، خیو، خدو.
-
بفچ
لغتنامه دهخدا
بفچ . [ ب َ ] (اِ) بفج . رجوع به بفج شود : به تک میرفت و خون از دیده میریخت چنان کآب از دهان وقت سخن بفچ .شمس فخری .
-
پفج
لغتنامه دهخدا
پفج . [ پ َ ] (اِ) کف دهان و خیوی دهان باشد. (فرهنگ اوبهی ) : قی اوفتد آنرا که سر و روی تو بیندزان خلم و از آن پفچ چکان بر برو بر روی . شهید.و رجوع به بفج شود.
-
خلم
لغتنامه دهخدا
خلم . [ خ ُ / خ ِ ] (اِ) مخاط و رطوبت غلیظ که از بینی آدمی و دیگر حیوانات برآید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دو جوی روان در دهانش ز خلم . شهید بلخی .زآن خلم و زآن بفج چکان بر بر و بر روی . شهید.همان کز سگ زاهدی دیدمی همی بینم از خیل و خلم و خدو. عس...
-
اوفتادن
لغتنامه دهخدا
اوفتادن . [ دَ ] (مص ) افتادن و از پا درآمدن . || دور شدن . (ناظم الاطباء) (برهان ). || ساقط شدن . (ناظم الاطباء). سقوط کردن : یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده . عماره .- از دیده اوفتادن ؛ بی ارزش و منفور شدن : آن در دو رس...
-
خدو
لغتنامه دهخدا
خدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخ...
-
لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل ُ ] (ع اِ) آب دهن که روان باشد. یقال : تکلم حتی سال لعابه . بفج . برغ . (منتهی الارب ). خیو. خدو. ریق . بزاق . بصاق . غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لیزآبه . و ان علق (الجزع ) علی طفل کثر سیلان لعابه . (ابن البیطار).از...
-
آب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: āp] ‹آو، او› 'āb ۱. (شیمی) مادهای مایع، بیطعم، بیبو، و مرکب از اکسیژن و هیدروژن با فرمول شیمیایی H۲O که در طبیعت به مقدار زیاد موجود است و سه ربع روی زمین را فراگرفته. در صد درجۀ سانتیگراد جوش میآید و در صفر درجۀ سانتیگراد من...
-
ابوالحسن
لغتنامه دهخدا
ابوالحسن . [ اَ بُل ْ ح َس َ ] (اِخ ) شهید. از قدمای شعرای بلخ ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است . صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هَ . ق . درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه ٔ محمدبن زکریای رازی آمده است : و کان فی زمان الرازی رجل یعر...
-
روان
لغتنامه دهخدا
روان . [ رَ ] (نف ) رونده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). پویان . (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود : یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندر آورده بد پهلوان . فردوسی .پس من کنون تا پل نهروان بیاورد لشکر چو کوه روان . فردوسی .شد از بیم ه...