کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بش
/baš/
معنی
بند؛ بست؛ بند فلزی که به صندوق یا ظرف شکسته میزنند: ◻︎ ز آبنوس دری اندر او فراشته بود / بهجای آهن، سیمین همه بش و مسمار (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۵۹).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. دیم
۲. بسیم، تازهرو، خوشبرخورد
۳. خوش
۴. خوشمره، لذیذ
۵. بست، بند
۶. یال، کاکل
دیکشنری
lock, mane
-
جستوجوی دقیق
-
بش
واژگان مترادف و متضاد
۱. دیم ۲. بسیم، تازهرو، خوشبرخورد ۳. خوش ۴. خوشمره، لذیذ ۵. بست، بند ۶. یال، کاکل
-
بش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] baš بند؛ بست؛ بند فلزی که به صندوق یا ظرف شکسته میزنند: ◻︎ ز آبنوس دری اندر او فراشته بود / بهجای آهن، سیمین همه بش و مسمار (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۵۹).
-
بش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] beš پنج.
-
بش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پش، فش، فژ› [قدیمی] bo(a)š ۱. کاکل.۲. یال اسب؛ موهای گردن اسب.
-
بش
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (مص ل .) (ص .) گشاده روی ، تازه روی ، خوش منش .
-
بش
فرهنگ فارسی معین
(بُ) ( اِ.) = پش . فش . بشک : موی گردن اسب ، یال .
-
بش
فرهنگ فارسی معین
(بِ) ( اِ.) از اتباع خوش ، خوش و بش .
-
بش
فرهنگ فارسی معین
(بَ) ( اِ.) هر بندی به ویژه بندی که از آهن ، برنج و یا نقره که برای قفل کردن صندوق درست کنند.
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب َ ] (اِ) پش . مطلق بند را گویند. (از برهان ). هر بندی عموماً. (ناظم الاطباء) (غیاث ) (از رشیدی ). بند هر چیز عموماً. (آنندراج ). بند بود آهنین یا مسین یا رویین . (لغت فرس اسدی ). بند و زنجیر. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ). بند مطلق . (سروری ). || ب...
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب َ ] (ع حرف استفهام ) در تداول عوام اعراب شمال آفریقا بمعنی چگونه و چه چیز: بش تدعا؛ بای شی ٔ تدعا؟ و بش تعرف ؛ نام شما چیست ؟ (از دزی ج 1 ص 87). این کلمه را اعراب عوام عراق بکسر باء تلفظ کنند. مخفف بأی ّ شی ٔ است و در عراق بَیْش ّ تلفظ میگر...
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب َ ش ش ] (ع ص ) باش ّ. بشوش . بشاش . (اقرب الموارد). رجوع به صفات مذکور شود. شادکام و خرم و گشاده روی . (از برهان ). گشاده روی . (از اقرب الموارد). تازه روی خندان :هش بش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد خنده روی . (آنندراج ). تازه روی و ش...
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب َ ش ش ] (ع مص ) بشاشة یا بشاشت . (از اقرب الموارد).گشاده رو بودن . (از اقرب الموارد). تازه روی و شادمان شدن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).- بش دوستی بدوستی ؛ خوشحال شدن و شادمان گردیدن بوی .(از اقرب الموارد). شادان بدیدن ...
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب ِ ] (اِ) لغتی است هندی و درپهلوی وش و در اوستایی وِیش بمعنی زهر، بسیار بکار رفته . (یشتها ج 1 حاشیه ٔ ص 275). حکیم مؤمن آرد: بیش به هندی بش نامند و او بیخیست منبت او بلاد چین و کوهیکه هلاهل نامند و لهذا زهر هلاهل عبارت از اوست و اوسریعالنفو...
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب ِ ] (ترکی ، عدد،اِ) عدد پنج در بازی نرد: شش و بش یعنی شش و پنج .
-
بش
لغتنامه دهخدا
بش . [ ب ِ ] (حرف اضافه + ضمیر) (در تداول عوام ) به او، به وی : کاغذ را بش دادم .