کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسوده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بسوده
/besude/
معنی
۱. دستمالیده.
۲. ساییدهشده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بسوده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ببسوده› [قدیمی] besude ۱. دستمالیده.۲. ساییدهشده.
-
بسوده
فرهنگ فارسی معین
(بَ دِ)(ص مف .)1 - دست زده .2 - مالیده . 3 - لمس کرده شده .
-
بسوده
لغتنامه دهخدا
بسوده . [ ب َ / ب ِ دَ / دِ ] (ن مف ) بسفته .سفته . بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان ). دست زده شده . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی ). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی ) (معیار جمالی ). دست زده و دست ...
-
جستوجو در متن
-
ملموس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] malmus لمسشده؛ بسوده.
-
ملموس
واژگان مترادف و متضاد
بسوده، قابللمس، لمسکردنی ≠ غیرملموس
-
پرماسیده
فرهنگ فارسی معین
(پَ دِ) (ص مف .) بسوده ، لمس شده .
-
بپسوده
لغتنامه دهخدا
بپسوده . [ ب ِ دَ / دِ ] (ن مف ) لمس شده . || سفته شده . || اندودشده . طلاشده . (ناظم الاطباء). و رجوع به بسوده و پسوده شود.
-
بساویده
لغتنامه دهخدا
بساویده . [ ب َ دَ / دِ ] (ن مف )لمس شده . بسوده . دست مالیده . (فرهنگ فارسی معین ).
-
پرماسیده
لغتنامه دهخدا
پرماسیده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بسوده . لمس شده . بدست سوده . || دانسته شده . || رهائی یافته . || یازیده . درازکرده . || بالیده . || پرداخته .
-
بسودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹ببسودن، بساویدن، پسودن› [قدیمی] basudan ۱. دست مالیدن؛ لمس کردن: ◻︎ لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / میلیسم از حلاوت آن گربهوار دست (کمالالدیناسماعیل: مجمعالفرس: بسوده).۲. سودن.۳. سفتن.
-
ضبوث
لغتنامه دهخدا
ضبوث . [ ض َ ] (ع ص ) شتر ماده که در فربهی آن شک باشد پس به دست بسوده شود. (منتهی الارب ). پرماسیدن اشتر تا لاغری و فربهی آن دانند. || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ).
-
آدرم
لغتنامه دهخدا
آدرم . [ رَ ] (اِ) نمدزین . آدرمه . آترمه . ادرمه . آشرمه : مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم . مختاری غزنوی .دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه . شرف الدین شفروه .|| سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و...
-
مسعود
لغتنامه دهخدا
مسعود. [ م َ ] (اِخ ) ابن حسن قراخان ، ملقب به رکن الدین و مشهور به قلج طمغاج خان ، از ملوک افراسیابیه یا خانیه ، ممدوح سوزنی شاعر. وی ظاهراً تا حدود سال 562 یا 569 هَ .ق . زنده بوده است : مر او را به شاهی و شهزادگی به افراسیاب ملک انتساب شهنشاه مسعو...
-
اسحاق
لغتنامه دهخدا
اسحاق . [ اِ ] (ع مص ) کهنه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). کهنه شدن جامه : اَسْحَق َ الثوب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || پستان بشکم وادوسیدن از بی شیری . (تاج المصادر بیهقی ). خشک شدن پستان و بر سینه چفسیدن : اَسْحَق َ الضرع ؛ خشک شد پستان شیرده و...