کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بسند
/basand/
معنی
= بسنده: ◻︎ تو را شهر توران بسند است خود / بهخیره همیدست یازی به بد (فردوسی۱: ۲۳۳).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی
۲. تمام، کامل
۳. سزاوار، شایسته
دیکشنری
competent, enough, sufficient
-
جستوجوی دقیق
-
بسند
واژگان مترادف و متضاد
۱. بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی ۲. تمام، کامل ۳. سزاوار، شایسته
-
بسند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] basand = بسنده: ◻︎ تو را شهر توران بسند است خود / بهخیره همیدست یازی به بد (فردوسی۱: ۲۳۳).
-
بسند
لغتنامه دهخدا
بسند. [ب َ س َ ] (ص ) کافی . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری ) (رشیدی ). کافی وکافی شدن . (غیاث ). کافی و بس . (فرهنگ نظام ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود : ترا شهر توران بسند است خودچرا خیره می دست یازی به بد. فردوسی .غار ج...
-
واژههای مشابه
-
بسند آمدن
لغتنامه دهخدا
بسند آمدن . [ ب َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) راضی بودن . (ناظم الاطباء): قدن ؛ بسند آمدن چیزی . (منتهی الارب ). احساب . (تاج المصادر بیهقی ). || کفایت نمودن . (ناظم الاطباء): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسندنیاید،...
-
بسند کردن
لغتنامه دهخدا
بسند کردن . [ ب َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنود شدن . (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن . اجزاء. (منتهی الارب ). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی ). اقتصار. (منتهی الارب ) : بدین بخششت کرد باید بسندمکن جانت نسپاس و دل را نژند. فردوسی .چو دیدم ترا زیرک...
-
جستوجو در متن
-
اکفی
فرهنگ واژههای سره
بسند هتر
-
قدن
لغتنامه دهخدا
قدن . [ ق َ ] (ع مص ) بسند آمدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کفایة و حسب . (المنجد). || (ص ) بسند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
طواران
لغتنامه دهخدا
طواران . [ طُ ] (اِخ ) شهرستانیست بزرگ بسند و قصبه ٔ آن قزدار واز شهرهای آن قندبیل و غیره است . (معجم البلدان ).
-
سندیان
لغتنامه دهخدا
سندیان . [ س ِ ] (اِ مرکب ) مردمان منسوب بسند را گویند و آن ولایتی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سند شود.
-
اقتصار
لغتنامه دهخدا
اقتصار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بسند کردن و نگذشتن ازچیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). اکتفاکردن بر چیزی . ایستادن و بسند کردن بدان . (تاج المصادر بیهقی ). بر چیزی فروایستادن . (المصادر زوزنی ).- اقتصار کردن ؛ اکتفا کردن . بسند کردن : بهتر...
-
کماشة
لغتنامه دهخدا
کماشة. [ ک َ ش َ ] (ع مص ) تیزرو گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || سبک و کافی و بسند شدن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). کافی و بسنده شدن . (ناظم الاطباء).
-
محسب
لغتنامه دهخدا
محسب . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) کفایت کننده . کافی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بسند آینده . (آنندراج ). || دهنده ٔ آنچه خشنود کند. (از منتهی الارب ). خشنود کننده و بسیار عطاکننده . (ناظم الاطباء). دهنده . (آنندراج ).
-
مغناة
لغتنامه دهخدا
مغناة. [ م َ / م ُ ] (ع مص ) نایب بسند شدن . (از منتهی الارب ). بی نیازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اغنی عنه مغناة فلان و مغناه ؛ یعنی نایب کافی او شد فلان و بی نیاز کرد او را از آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).