کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسمل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بسمل
/besmel/
معنی
حیوانی که سر او را بریده باشند. Δ چون هنگام بریدن سر حیوان حلالگوشت «بسماللّهالرحمنالرحیم» میگویند: ◻︎ ز عفت چو مرغِ بسمل شب و روز میتپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵: ۶۶۳).
〈 بسمل کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] ذبح کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ذبح، قربانی، نحر
۲. سربریده، سربریدن، ذبح کردن،
۳. بردبار، حلیم
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بسمل
واژگان مترادف و متضاد
۱. ذبح، قربانی، نحر ۲. سربریده، سربریدن، ذبح کردن، ۳. بردبار، حلیم
-
بسمل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مٲخوذ از عربی: بسمالله] besmel حیوانی که سر او را بریده باشند. Δ چون هنگام بریدن سر حیوان حلالگوشت «بسماللّهالرحمنالرحیم» میگویند: ◻︎ ز عفت چو مرغِ بسمل شب و روز میتپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵: ۶۶۳).&lan...
-
بسمل
فرهنگ فارسی معین
(بِ مِ) [ ع . بسم الله ] (ص .) 1 - حیوان سر بریده و ذبح کرده . ضح - وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن «بسم الله الرحمن الرحیم » گویند. 2 - صاحب حلم ، بردبار.
-
بسمل
لغتنامه دهخدا
بسمل . [ ب ِ م ِ ] (اِخ ) نام قصبه ٔ کوچکی است در دیاربکر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
-
بسمل
لغتنامه دهخدا
بسمل . [ ب ِ م ِ ] (ص ، اِ) معنی کشتن دارد. گویند: بسمل کن یعنی بکش . (فرهنگ اسدی ). || هر چیزی که آن راذبح کرده باشند یعنی سر بریده باشند و وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن بسم اﷲ میگویند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). بمعن...
-
واژههای مشابه
-
نیم بسمل
لغتنامه دهخدا
نیم بسمل . [ ب ِ م ِ ] (ص مرکب ) ذبیح ناقص ، و بسمل را به فارسی کشتار گویند. (آنندراج ). نیم کشته . مذبوحی که هنوز جان داشته باشد. (ناظم الاطباء). مرغی که سر آن بریده باشند و هنوز در حال طپیدن باشد. که مقداری از گردن او بریده باشند و سر جدا نشده باشد...
-
بسمل کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) ذبح کردن .
-
نیم بسمل
فرهنگ فارسی معین
(بِ مِ) (ص مر.) نیم کشته ، حیوانی که هنو ز جان داشته باشد.
-
بسمل اصفهانی
لغتنامه دهخدا
بسمل اصفهانی . [ ب ِ م ِ ل ِ اِ ف َ ](اِخ ) میرزا محمد متخلص به بسمل خلف حضرت میرزا عبدالحسین برادر میرزاعبدمناف . صاحب تذکره ٔ نصرآبادی آرد: جوانی مستعد است و اوقات خویش را بتحصیل علوم میگذراند و گاهی نیز شعر میگوید و ابیات زیر از اوست :در تیرگی شب ...
-
بسمل بدخشانی
لغتنامه دهخدا
بسمل بدخشانی . [ ب ِ م ِ ل ِ ب َ دَ ] (اِخ ) میرمحمد یوسف خان بن میرامام از اعیان بدخشان بود، در دکن ملازمت مبارزخان والی حیدرآباد اختیار نمود و در هنگامه ٔ مبارزات مبارزخان با نواب آصف جاه که در سنه ٔ 1237 هَ . ق . برتاخت مبارزان خان والاشان بمصاف ر...
-
بسمل شدن
لغتنامه دهخدا
بسمل شدن . [ ب ِ م ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ذبح شدن . کشته شدن : بسمل خنجر اخلاص شو ار میخواهی که بتیغ ملک الموت نگردی مردار.مولانا قطب عتیقی .
-
بسمل شده
لغتنامه دهخدا
بسمل شده . [ ب ِ م ِش ُ دَ ] (ن مف مرکب ) ذبح شده . کشته شده : از مصحف روی تو به پیشانی پرخون بسمل شده ٔ تیغ تو صد بسمله دارد.علی خراسانی (از آنندراج ).
-
بسمل شیرازی
لغتنامه دهخدا
بسمل شیرازی . [ ب ِ م ِ ل ِ ] (اِخ ) حاجی علی اکبر ملقب به نواب پسر آقاعلی نقیب بن اسماعیل بن خلیل خراسانی از اکابر فضلای عهد ناصرالدینشاه قاجار بود. شعر خوب میگفت و بسال 1263 هَ . ق .در سن هفتاد و شش سالگی درگذشت . این بیت از اوست :یا نیست شادی در ج...
-
بسمل کاشانی
لغتنامه دهخدا
بسمل کاشانی . [ ب ِ م ِ ل ِ ] (اِخ )(کرمانشاهی ) حسن فرزند ملا سمیع پسر ملا حسین مدرس پسر علم الهدی پسر فیض کاشانی وی برادر ملا محسن صاحب «دررالبهیه » بود احوالش در مرآت الاحوال مفصل یاد شده است . دیوانش را صاحب ذریعه دیده است . (الذریعه ج 9).