کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بساق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
رغوةالقمر
لغتنامه دهخدا
رغوةالقمر. [ رُغ ْ وَ تُل ْ ق َ م َ ] (ع اِ مرکب ) بزاق القمر است و زبدالقمر نیز گویند و آن حجرالقمر است . (اختیارات بدیعی ). بساق القمر. زبدالقمر. حجرالقمر. بصاق القمر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به حجرالقمر و دیگر مترادفات شود.
-
بزاق القمر
لغتنامه دهخدا
بزاق القمر. [ ب ُ قُل ْ ق َ م َ ] (ع اِ مرکب ) حجرالقمر. (فهرست مخزن الادویة). گیاهی است در زمین عرب ، وقتی که ماه در نقصان باشد آنرا بگیرند. و زیرالقمر نیز گویند و بساق القمر بسین مهمله بمثله . (آنندراج ).
-
طالانیون
لغتنامه دهخدا
طالانیون . (اِ) بعضی آن را ابرون برّی و بعضی رجل الریه نامند. نباتی است ساق آن شبیه بساق رجله ، و برگ آن نیز شبیه ببرگ آن ، و نزدیک برگی از برگهای آن شاخه ای میروید منشعب به شش شعبه ، یا هفت شعبه ، همه مملو از برگهای ریزه ، و چون برگهای آن ریخته شود،...
-
مهور
لغتنامه دهخدا
مهور. [ م َهَْ وَ ] (اِ) گیاهی است و آن در زمین عرب می باشد بوقتی که ماه در نقصان نباشد آن را بگیرند تا منفعت بخشد و آن را عربان بساق القمر و بصاق القمر و بزاق القمر خوانند و زبدالقمر نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). اسم هندی حماحم است . حجرالقمر . سن...
-
خیزی
لغتنامه دهخدا
خیزی . (اِ) رواق . طاق : بباغ تا گلها سر ز کنگره برزدز رشک خیزی خیزان همی شود صحرا . منجیک .روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی . مشفقی بلخی .|| خدو. خیو. بساق . بزاق . بصاق . آب دهان . تف در تداول مردمان کرمان . (یادداشت مؤ...
-
سیاه چرده
لغتنامه دهخدا
سیاه چرده . [ چ َ / چ ِ / چ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) سیاه رنگ باشد چه چرده به معنی رنگ و لون است . (برهان )(آنندراج ). آنکه رنگش بسبزی زند. (شرفنامه ). تار. اسمر. گندمگون . سیاه رنگ . (ناظم الاطباء) : محمدبن جریر رحمةاﷲ علیه گفت که سرخ و سفید بود و گروه...
-
بزاق
لغتنامه دهخدا
بزاق . [ ب ُ ] (ع اِ) مجموعه ٔ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست . (فرهنگ فارسی معین ). خدو. (منتهی ...
-
گل پر
لغتنامه دهخدا
گل پر. [ گ ُ ل ِ پ َ ] (اِ مرکب ) درختچه ای است زینتی و زیبا که در تهران و شیراز و شهرهای دیگر در باغستانها یافت میشود. گل پر یا درخت پر را به حال وحشی در جنگلهای ارسباران نام برده اند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 262). این درخت در جنگلهای ارسبارا...
-
ذوظفر
لغتنامه دهخدا
ذوظفر. [ ظُ ف ُ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب ناخن .قوله تعالی : کل ّ ذی ظفر. (قرآن 6 / 146). دخل فیه ذوات المناسم من الانعام و الابل لانها کالاظفارلها. (منتهی الارب ). و هو مالیس بمنفرج الاصابع من البهائم و الطیر کالابل و النعام و الاوز و البط: و علی...
-
اعضاض
لغتنامه دهخدا
اعضاض . [ اِ ] (ع مص ) گزانیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). در گزانیدن قرار دادن : اعضه الشی ٔ؛ جعله یعضه . (از اقرب الموارد). فرا دندان دادن . (تاج المصادر بیهقی ). || بشمشیر زدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). با شمشیر خود زدن : اعضه سیفی ؛ ضر...
-
بصاق
لغتنامه دهخدا
بصاق . [ ب ُ ] (ع اِ) بساق . (مخزن الادویه ). بزاق . (مخزن الادویه ) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است . (از مخزن الادویه ). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از من...
-
بصاق القمر
لغتنامه دهخدا
بصاق القمر. [ ب ُ قُل ق َ م َ ] (ع اِمرکب ) بساق القمر. بساقةالقمر. رغوةالقمر. حجرالقمر. حجرالقمری . زَبَدُالقَمَر. زبدالبحر. فروسلونن . سالنیطس . (ابن بیطار). و آن نوعی جبسین باشد. (ابن بیطار ذیل حجرالقمر). سنگ سپید درخشان . (ناظم الاطباء). سنگی است...
-
خدو
لغتنامه دهخدا
خدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخ...
-
ص
لغتنامه دهخدا
ص . (حرف ) حرف چهاردهم از حروف هجاء عرب و هفدهم از الفباء فارسی و هیجدهم از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به نود دارند. || این حرف در لغت فرس نیامده لیکن گاهی برای رفع اشتباه با کلمات مشابه «س » را «ص » نویسند و «س » خوانند: صد «سد»، شصت «شست ». |...
-
فروکردن
لغتنامه دهخدا
فروکردن . [ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را به درون چیزی دربردن ، چنانکه سوزن را به تن آدمی . (یادداشت بخط مؤلف ). در میاه چیزی داخل کردن . (ناظم الاطباء). فروبردن : بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی ).مبادا لب تو بگفتار چاک ...