کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بساط پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بساط
/ba(e)sāt/
معنی
۱. گستردنی؛ هر چیز گستردنی، مانندِ فرش، سفره، و مانندِ آن.
۲. [مجاز] سرمایه؛ دستگاه.
۳. [قدیمی] زمین وسیع.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. فرش، گستردنی
۲. اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع
۳. ادیم، خوان، سفره
۴. عرصه، میدان
۵. مجلس، محفل، محضر
۶. پهنه، عرصه، گستره
فعل
بن گذشته: بساط زد
بن حال: بساط زن
دیکشنری
apparatus, equipment, gear, layout, paraphernalia, tool
-
جستوجوی دقیق
-
بساط
واژگان مترادف و متضاد
۱. فرش، گستردنی ۲. اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع ۳. ادیم، خوان، سفره ۴. عرصه، میدان ۵. مجلس، محفل، محضر ۶. پهنه، عرصه، گستره
-
بساط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] ba(e)sāt ۱. گستردنی؛ هر چیز گستردنی، مانندِ فرش، سفره، و مانندِ آن.۲. [مجاز] سرمایه؛ دستگاه.۳. [قدیمی] زمین وسیع.
-
بساط
فرهنگ فارسی معین
(بَ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - گستردنی . 2 - شادروان . 3 - فراخی میدان . 4 - سفرة چرمین .
-
بساط
لغتنامه دهخدا
بساط. [ ب َ ] (اِخ ) توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 هَ .ق . / 1926 م .) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیةالعربیة الفتاة (عربی جوان ) بود در جن...
-
بساط
لغتنامه دهخدا
بساط. [ ب َ ] (ع اِ) زمین هموار و زمین فراخ . (منتهی الارب ). زمین هموار و فراخ . (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید : و دون یدالحجاج من ان تنالنی بساط لایدی الناعحات عریض . (از اقرب الموارد).زمین هامون . (مهذب الاسماء). زمین وسیع : سپ...
-
بساط
لغتنامه دهخدا
بساط. [ ب ِ / ب َ ] (ع اِ) گستردنی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه ) دراز کم عرض . ج ، بُسُط. (از اقرب الموارد). ج ِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی . (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافک...
-
بساط
لغتنامه دهخدا
بساط. [ ب ُ / ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بِسط و بُسط و بُسُط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
-
بساط
دیکشنری عربی به فارسی
قاليچه , فرش کردن
-
بساط
دیکشنری فارسی به عربی
عداد , کشک , موقف
-
بساط
لهجه و گویش تهرانی
گستردنی /وسایل (فرش، سرمایه، دستگاه،زندگی،فسق)
-
واژههای مشابه
-
هم بساط
لغتنامه دهخدا
هم بساط. [ هََ ب ِ /ب َ ] (ص مرکب ) همبازی در نرد یا شطرنج : مهره ٔ خواجه خانه گیر شده هم بساطش گروپذیر شده .نظامی .
-
بساط انداختن
فرهنگ فارسی معین
( ~. اَ تَ) [ فا - ع . ] (مص م .) 1 - اسباب فروختنی را در مکانی پهن کردن . 2 - فرش انداختن .
-
بساط درآوردن
فرهنگ فارسی معین
(بَ. دَ. وَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) کنایه از: اَلَم شنگه راه انداختن .
-
بساط کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) اسباب عیش و نوش را فراهم کردن .