کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بریده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پی بریده
لغتنامه دهخدا
پی بریده . [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه پی او بریده است . آنکه وتر عرقوب او قطع شده است . پی کرده . پی زده .
-
بریده کردن
لغتنامه دهخدا
بریده کردن . [ ب ُ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بریدن . تقریض .(از منتهی الارب ). || تعیین کردن : فرمان شد تا باز وضع قوبجور کنند و مستظهران را از پانصد دینار و بنسبت تا درویشی را یک دینار بریده کنند تا با خراجات وافی شود. (جهانگشای جوینی ). تَکاتب ؛ ...
-
بریده گردیدن
لغتنامه دهخدا
بریده گردیدن . [ ب ُ دَ / دِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بریده گشتن . بریده شدن . منقطع شدن . اِختضار. انجذار. انخزاع . انکراث . تجذّم . تقضّب : انجذاذ؛ بریدن و پاره گردیدن . انخزال ؛ بریده گردیدن در سخن . تهدّج ؛ بریده گردیدن آواز با لرزه . (منتهی الارب ...
-
بریده گشتن
لغتنامه دهخدا
بریده گشتن . [ ب ُ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بریده گردیدن . بریده شدن . منقطع شدن : ور سایه ز من بریده گرددهم نیست عجب ز روزگارم . خاقانی .انقطاع ؛ بریده گشتن و گسستن رسن . (از منتهی الارب ). || منقرض گشتن : بر دست ماهویه مرزبان مرو کشته شد و نسل ...
-
خط بریده
لغتنامه دهخدا
خط بریده . [ خ َطْ طِ ب ُ دَ/ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حروف بریده که بر کاغذ دیگر وصل کنند. خط ببریده . (آنندراج ) : چون نامه نویسم بسوی سیمین برهر حرف شود آتش و هر نقطه شرردر نامه ز بس که جای حرفم سوزدمانند خط بریده آید بنظر. نظام دستغیب (از آنن...
-
دم بریده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) domboride ۱. ویژگی جانوری که دمش را بریده باشند؛ ابتر؛ بیدم.۲. [عامیانه، مجاز] شخص زرنگ و مکار و حیلهگر.
-
پی بریده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) peyboride آنکه رگوپی پایش بریده شده؛ پیبرکشیده؛ پیکرده.
-
زبان بریده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) zabānboride ۱. آنکه زبانش را بریده باشند؛ بیزبان.۲. [مجاز] خاموش؛ ساکت؛ کسی که حرف نزند و همیشه خاموش باشد؛ زبانبسته.
-
رون بُریدَه
لهجه و گویش بختیاری
run borida ران بُریده (نوعى نفرین).
-
چارپا بُریدَه
لهجه و گویش بختیاری
čârpâ-borida چهار پا بریده، نوعى نفرین به جانورى کهزیان رسانده باشد.
-
انگشت بریده
لهجه و گویش تهرانی
بدجنس
-
دُم بریده
لهجه و گویش تهرانی
شیطان
-
گیس بریده
لهجه و گویش تهرانی
فاحشه،سلیطه،بدنام
-
نُس بریده
لهجه و گویش تهرانی
غرغرو،کنیزغرغرو
-
چوچول بریده
لهجه و گویش تهرانی
غرغرو،کنیز ختنه کرده.