کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برکند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برکند
لغتنامه دهخدا
برکند. [ ب َ ک َ ] (ص ، اِ) مرد ضخیم و تنومند. || رشوت و پاره . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || جغد. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
مجرف
لغتنامه دهخدا
مجرف . [ م ُ ج َرْ رِ ] (ع ص ) سیل که زمین راکاود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هر چیزی که از بن برکند مانند سیلی که برکند بند را. || کسی که چاه می کند. (ناظم الاطباء).
-
آستی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ آستین] [قدیمی] 'āsti آستین لباس ◻︎ ز کژّی نجوید کسی راستی / گر از راستی برکند آستی (فردوسی: ۸/۲۶۷).
-
کیک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹کاک› [قدیمی] keyk مردمک چشم: ◻︎ خشم آمدْش و همانگه گفت ویک / خواست کاو را برکند از دیده کیک (رودکی: ۵۳۷).
-
ionizing radiation
تابش یوننده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] ذرهای مانند فوتون که بتواند الکترونی را از اتم یا مولکولی بَرکَند و یک یون و یک الکترون آزاد تولید کند
-
پیرایستن
لغتنامه دهخدا
پیرایستن . [ را ی ِ ت َ ] (مص ) پیراستن . رجوع به پیراستن شود : بیخ امّید من ز بن برکندآنکه شاخ زمانه پیرایست .خاقانی .
-
اجتعاف
لغتنامه دهخدا
اجتعاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) برکندن : اِجتعف َ الشجرة؛ برکند آن را. (منتهی الارب ).
-
حناتیف
لغتنامه دهخدا
حناتیف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حنتوف ،آنکه موی روی خود برکند. (مهذب الاسماء). رجوع به حنتوف شود.
-
ثموم
لغتنامه دهخدا
ثموم . [ ث َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثَم ّ. || شاة ثموم ؛ گوسفند که گیاه را از بن برکند. ج ، ثُمُم .
-
ستیخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] setix = ستیغ: ◻︎ خم آورد پشت و سنان ستیخآآآ / بزد تند و برکند هفتاد میخ (فردوسی: لغتنامه: ستیخ).
-
فرآشوبیدن
لغتنامه دهخدا
فرآشوبیدن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) برآشوبیدن . برآشفتن . فرآشفتن : چون کار جهان چنین فراشوبدسر برکند از جهان جهانداری . ناصرخسرو.رجوع به فرآشفتن شود.
-
قمع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] qam' ۱. سرکوب کردن: ◻︎ خشت از سر خم برکند، باده ز خم بیرون کند / وآنگه به قمعی افکند در قصعهٴ مروانیه (منوچهری: ۱۰۱).۲. سرکوبی.
-
تای تای
لغتنامه دهخدا
تای تای . (اِ مرکب ) نخ نخ ، رشته رشته : او مست بود و دست به ریشم دراز کردبرکند تای تای و پراکند تارتار. سوزنی .رجوع به تای شود.
-
مداقیع
لغتنامه دهخدا
مداقیع. [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُدقِع به معنی شتری که علف را وقت خوردن از خاک برکند. (از منتهی الارب ). رجوع به مدقع شود.