کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برکرده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
برکرده
/barkarde/
معنی
۱. بلندکرده.
۲. افراخته؛ افراشته.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
برکرده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] barkarde ۱. بلندکرده.۲. افراخته؛ افراشته.
-
برکرده
لغتنامه دهخدا
برکرده . [ ب َ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) افروخته . (از ناظم الاطباء). روشن . مشتعل .- چراغ برکرده ؛ چراغ افروخته .- مشعله برکرده ؛ با مشعل روشن و فروزان . (از ناظم الاطباء) : میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی بردمشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن . خ...
-
جستوجو در متن
-
روشن بصر
لغتنامه دهخدا
روشن بصر. [ رَ / رُو ش َ ب َ ص َ ] (ص مرکب ) پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین . دانا : خرد را تو روشن بصر کرده ای چراغ هدایت تو برکرده ای .نظامی (از آنندراج ).
-
ملتحی
لغتنامه دهخدا
ملتحی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) ریش آور. (مهذب الاسماء). کودک ریش برآورده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ریش دار. ریش برکرده . ریش آورده . مقابل امرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التحاء شود.- ملتحی شدن ؛ ریش برآوردن . (ناظم الاطباء).
-
احبنطاء
لغتنامه دهخدا
احبنطاء. [ اِ ب ِ ] (ع مص ) کلان شکم گردیدن .(منتهی الارب ). آماهیدن شکم . || پرخشم شدن . || زمین گیر شدن . بر زمین چسبیدن . به پشت واچسبیدن چنانکه هر دو پا بر هوا برکرده شود. دوسیدن (در منتهی الارب دوشیدن آمده و آن غلط کاتب است ) .
-
افت و انداز
لغتنامه دهخدا
افت و انداز. [اُ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) عبارت از حرکات خوش آینده کردن است . (آنندراج ) (بهار عجم ) : افت و انداز بتی را بنده ام کز سرینش نشئه ٔ کان میچکد. ملافوقی یزدی (از آنندراج ).زخمها سر از جگر برکرده و من بیخبرافت و انداز نگاه تیغبارش ن...
-
هفت مردان
لغتنامه دهخدا
هفت مردان . [ هََ م َ ] (اِخ ) به معنی هفت مرد است که کنایه از اصحاب کهف باشد. (برهان ). || نیز کنایه از اخیار باشد و گویند سیصدوپنجاه وشش اند در شش مرتبه . سیصد از ایشان در یک مرتبه باشند و چهل در یک مرتبه و هفت در یک مرتبه و پنج در یک مرتبه و سه کس...
-
هرهفت کرده
لغتنامه دهخدا
هرهفت کرده . [ هََ هََ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آراسته . به زر و زیور و دیگر آلات آرایش یافته . در تداول امروز هفت قلم آرایش کرده : عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب کعبه را هرهفت کرده هفت مردان دیده اند. خاقانی .چون تو هرهفت کرده آیی حوربر تو هر...
-
مصلوب
لغتنامه دهخدا
مصلوب . [ م َ ] (ع ص ) بردارکشیده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آویخته . درآویخته . برآویخته . بیاویخته . به چلیپا برکرده . به چلیپا برزده . بردارزده . بردارکشیده . بردارشده .دارزده . به دارکشیده . (یادداشت مؤلف ). || سخت تب زده . ...
-
بالی
لغتنامه دهخدا
بالی . (اِخ ) (خوش طبع...) از طایفه ٔ تکلوو ظاهراً معاصر شاه عباس بوده است . خوش طبع و سپاهی منش و مصاحب است . این رباعی را به خودش نسبت میداد:می آمد، چهره از عرق تر کرده چوگان به کف و اسب طرب برکرده واندر خم زلفهای گردآلودش دلهای شکسته خاک برسر کرده...
-
خورشیدی
لغتنامه دهخدا
خورشیدی . [ خوَرْ / خُرْ ] (ص نسبی ) منسوب به خورشید : بخورشیدی سریرش هست موصوف بمه برکرده معروفیش معروف . نظامی .- سال خورشیدی ؛ مقابل سال هجری . سالی که مدت آن سیصدوشصت وپنج روز و چند ساعت است .|| (حامص ) پرتوافکنی . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) گلها...
-
مبتنی
لغتنامه دهخدا
مبتنی . [ م ُ ت َ نا ] (ع ص ) بنا برکرده شده . (آنندراج ). اسم مفعول از «ابتناء»، بنا کرده شده . مبنی . دکتر خیام پور آرد: «ابتنی » مانند مجرد خود که «بنی » باشد متعدی است . «فیومی » گوید: و بنیت البیت و غیره ابنیه و ابتنیته ، فانبنی مثل «بعثته فانبع...
-
مصفی
لغتنامه دهخدا
مصفی . [ م ُ ص َف ْ فا ] (ع ص ) صاف شده . صاف کرده شده . (ناظم الاطباء). مصفا. پالوده . ویژه کرده . بی غش کرده . ناب و روشن کرده شده . (آنندراج ). تصفیه شده . پاک شده . صاف شده : همه را بکوبند و بپزند و به روغن گاو چرب کنند و به انگبین مصفی بسرشند. (...
-
دابر
لغتنامه دهخدا
دابر. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از:دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب ). دابرة. پشت برکرده . || بازپسین . (ترجمان القرآن جرجانی ). بقیه ٔ چیزی . (غیاث ). || آخر هر چیز. (منتهی الارب ). دم . دنباله ؛ یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا....