کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برپا داشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
برپا داشتن
معنی
(بَ. تَ) (مص م .) 1 - برقرار ساختن . 2 - برپا کردن جشن و شادمانی .
فرهنگ فارسی معین
مترادف و متضاد
۱. آباد ساختن، آبادان کردن
۲. برافراشتن، نصب کردن
۳. بر پا کردن، برقرار کردن
۴. اقامه کردن، انجامدادن
۵. مجلس کردن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
برپا داشتن
واژگان مترادف و متضاد
۱. آباد ساختن، آبادان کردن ۲. برافراشتن، نصب کردن ۳. بر پا کردن، برقرار کردن ۴. اقامه کردن، انجامدادن ۵. مجلس کردن
-
برپا داشتن
فرهنگ فارسی معین
(بَ. تَ) (مص م .) 1 - برقرار ساختن . 2 - برپا کردن جشن و شادمانی .
-
برپا داشتن
لغتنامه دهخدا
برپا داشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) تشکیل دادن . بنیاد کردن . || اقامه کردن . قائم کردن . برپا ساختن .- برپا داشتن نماز ؛ اقامه ٔ نماز : آن جماعتی که ما در روی زمین صاحب تمکین ساختیم ایشان را، نماز را برپا داشتند. (تاریخ بیهقی ص 314).
-
واژههای مشابه
-
برپا خاستن
لغتنامه دهخدا
برپا خاستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) برخاستن . بپاخاستن . برخاستن روی پاها و ایستادن . (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود.
-
برپا شدن
لغتنامه دهخدا
برپا شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ایستادن . قیام . پا شدن . خاستن . برخاستن : شورش جنگ برپا شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
برپا کردن
دیکشنری فارسی به عربی
ارض
-
برپا کننده
دیکشنری فارسی به عربی
موسس
-
خیمه برپا کردن
دیکشنری فارسی به عربی
عسکر
-
جستوجو در متن
-
اقامت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اقامة] 'eqāmat ۱. در جایی ماندن.۲. (اسم) اجازۀ کشور بیگانه برای ماندن در آن.۳. [قدیمی] برپا داشتن.〈 اقامتِ نماز کردن: [قدیمی] برپا داشتن نماز.
-
قِيَامَةِ
فرهنگ واژگان قرآن
از اسامی روز رستاخیز به معنی روز برپا داشتن
-
مستقر کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. قرار دادن، استقرار دادن، جا دادن ۲. تثبیت کردن، برپا داشتن
-
observe
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مشاهده کنید، رعایت کردن، مشاهده کردن، نظاره کردن، گفتن، مراعات کردن، ملاحظه کردن، برپا داشتن، دیدن
-
observed
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مشاهده شده، رعایت کردن، مشاهده کردن، نظاره کردن، گفتن، مراعات کردن، ملاحظه کردن، برپا داشتن، دیدن