کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برق زده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
برق انداز
لغتنامه دهخدا
برق انداز. [ ب َ اَ ] (نف مرکب ) شمخالچی . (ناظم الاطباء).
-
برق بارانی
لغتنامه دهخدا
برق بارانی . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین . سکنه ٔ آن 150 تن . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5).
-
برق جه
لغتنامه دهخدا
برق جه . [ ب َ ج َه ْ / ج ِه ْ ] (نف مرکب ) جهنده چون برق . تند و سریع : برق جه بادگذریوزدو و کوه قرارشیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز. منوچهری .آمد به عیدگاه چو سرو آن بچهره گل بر برق جه براقی گلگون شده سوار.سوزنی .
-
برق رود
لغتنامه دهخدا
برق رود. [ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رساتیق قم است و آنرا برقه قم نیز گویند. گروهی از محدثان بدانجا منسوب و به برقی معروفند. رجوع به تاریخ قم ص 22 و ریحانةالادب شود.
-
برق سنج
لغتنامه دهخدا
برق سنج . [ ب َ س َ ] (اِ مرکب ) دستگاه سنجیدن و اندازه گیری برق . کنتور برق .
-
برق سیر
لغتنامه دهخدا
برق سیر. [ ب َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) دارای رفتاری چون برق تند و سریع.
-
برق سیرت
لغتنامه دهخدا
برق سیرت . [ ب َ سی رَ ] (ص مرکب ) دارای سیرت و روشی چون برق سریع و برنده : هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است . (سندبادنامه ص 15).
-
برق کردار
لغتنامه دهخدا
برق کردار. [ ب َ ک ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مانند برق سریع و چابک و تند : برق کرداربر براق نشست تازیش زیر و تازیانه بدست .نظامی .
-
برق گیر
لغتنامه دهخدا
برق گیر. [ ب َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح فیزیک ) پاراتنر. صاعقه گیر. آهنی نوکدار که برسر بنا نصب کنند و بوسیله ٔ آن ساختمانها را از اثر صاعقه محفوظ دارند. مخترع آن فرانکلین آمریکائی است .اساس آن میله ٔ طویلی است از آهن که آنرا بر فراز عمارت نصب کنند و این...
-
برق وار
لغتنامه دهخدا
برق وار. [ ب َ ] (ص مرکب ) همانند برق . || مجازاً، تند و سریع. || درخشان : صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکارخنده زد اندر هوا بیرق او برقوار.خاقانی .
-
چراغ برق
لغتنامه دهخدا
چراغ برق . [ چ َ / چ ِ غ ِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغ الکتریکی . چراغی که بنور برق روشن شود. چراغی که نیروی الکتریسیته منبع و مولدروشنائی آنست . رجوع به الکتریسیته و الکتریک شود.
-
چراغ برق
لغتنامه دهخدا
چراغ برق . [ چ ِ ب َ ] (اِخ ) نام خیابانی از خیابانهای قدیم و مرکزی تهران که از میدان سپه (توپخانه ) بطرف سرچشمه و سه راه امین حضور امتداد یابد. این خیابان نخست به «خیابان چراغ گاز» معروف بوده و اینک به «خیابان امیرکبیر» نام گذاری شده است .
-
خانه برق
لغتنامه دهخدا
خانه برق . [ ن َ / ن ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب مراغه ، واقع در4هزارگزی جنوب بناب و یکهزار گزی باختر راه ارابه روبناب به میاندوآب . ناحیه ای است واقع در جلگه ، باتلاقی ، معتدل و مالاریایی ، دارای 1112 تن سکنه ٔ شیعی مذهب و ترک زب...
-
خنده ٔ برق
لغتنامه دهخدا
خنده ٔ برق . [ خ َ دَ / دِ ی ِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از جستن برق . (آنندراج ) : گریه ها در پرده دارد عیشهای بیگمان خنده ٔ بی اختیار برق باران آورد.صائب (از آنندراج ).
-
چهره برق
لغتنامه دهخدا
چهره برق . [ چ ِ رِ ب َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . در 3هزارگزی جنوب باختری و 6 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز واقع شده . کوهستانی و معتدل است . 344 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات و شغل اهالی زرا...